سفارش تبلیغ
صبا ویژن



مارمولک های 88 - مارمولک ها در باد






درباره نویسنده
مارمولک های 88 - مارمولک ها در باد
مدیر وبلاگ : سه نفر[67]
نویسندگان وبلاگ :
موجFM
موجFM[14]
polly
polly[10]
قیچی
قیچی[5]

سلام اسم من مارمولک ها در باده حالا دیگه یکساله مه. سه نفر من رو اداره می کنن. به امید خدا بازم ادامه می دن. وقتی برای اولین بار با هم آشنا شدیم فقط 13 ساله بودن و تازه داشتن رهسپار می شدن به سوی دوم راهنمایی اما حالا می تونن سرشون رو بالا بگیرن و بگن که 14 ساله اند. مارمولک ها در باد. حکایت ثبت شده از یکسال دوستی سه نفره است. به امید این که حکایت سال ها دوستی سه نفره باشه. من یک گنجینه ام
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مارمولک های 87
مارمولک های 88
مارمولک های 89


لینکهای روزانه
مقام معظم رهبری [29]
کامران نجف زاده [75]
حجاب [41]
سایت حضرت ولی عصر [25]
کودک ایرانیان [50]
ویکی پدیا [74]
فطرس [30]
خبر گزاری پانا [42]
علمی [37]
دست نوشته های سید مهدی شجاعی [63]
سایت مدرسه ی روشنگر [285]
سایت ترویج قرآن [71]
سایت بوی سیب [45]
دنیای یک فرشته [142]
[آرشیو(14)]


لینک دوستان
حنا دختری با مقنعه
سامع سوم
بچه های شهید
نوشته های یک خانم ناظم!
دیوانه ی دل
پنالتی
دراز گیسو عبور می کند...
طنز و جبهه
سارا ؛برای همیشه...
لحظه ها خاطره اند( دره ی عزیزمان)

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
مارمولک های 88 - مارمولک ها در باد


لوگوی دوستان











وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :75663
بازدید امروز : 14
 RSS 

   

اون گفت نباید حرفی بزنی!
اون گفت نمی تونن قبول کنن همون طوری که من تو نمی تونیم!
اون خیلی چیز ها گفت،
و بعد حرفاش تازه فهمیدم: دلیل اینکه آرومم....
حرفهاش قشنگ نبود، هیچ چیز نبود، فقط حرف های خودش بود همون حرف هایی که اگر مدت ها پیش می شنیدم شاید تا این حد حماقت نمی کردم!
اون گفت...
و حرف زد و حرف زد بعد از حرف های اون بود که فهمیدم نباید این کار را می کردم باید سکوت می کردم نه که سکوت علامت رضایت است سکوت من علامت این بود که راضی نیستم ولی در هر حال سکوت بود.

رفته بودم مدرسه در مدرسه تا ته باز بود انگار که کسی درش را از جا درآورده باشد صدای تق و توق می آمد رویم را که کردم اینور دیدم یک آقائه داره دیوار را داغون می کنه انگار که می خواد از راهرو به روابط عمومی یک سوراخ باز کنه! دیوار ها خالی بودن انگار که هیچ بردی روی آن ها هیچ وقت هیچ وقت قرار نگرفته بود! داشتم با خودم فکر می کرد آره جلوی معاونت بود که فلان اتفاق افتاد فلان موقع بود که قیچی سرم را کوبید به دیوار و نزدیک بود میخ روی دیوار بره توی سر مبارکم و ناقصم کنه فلان روز بود که...
می خواستم با خودم وانمود کنم که تو فلان موقع توی فلان روزم و دارم فلان کار را می کنم اما مثل اینکه اینجا اونجا نبود این مدرسه ای نبود که من می شناختم!
آقایی که سعی داشت یک سوراخ از راهرو به روابط عمومی باز کنه حتی سرش را هم برنگرداند و من هم هنوز جلوی در ایستاده بودم حتی نمی دونستم می تونم برم تو یا نه. این همه تردید برای وارد شدن به جایی تا این حد آشنا؟
جلو رفتم. می خواستم تو روابط عمومی را ببینم ببینم خانمی اونجا نشسته یانه اما هیچ کس نبود هیچ هیچ چیز هم نبود یک اتاق خالی بود که اگر با پایین تر حد صدا درش حرف می زدی هم صدایت می پیچید!
نمی دونم این چندمین دفعه بود که دلم را زدم به دریا و رفتم. ولی وقتی جلو تر رفتم دیدم من هم جزوی از اینجام اینجا مدرسه منه!

اتاق مطالعه پایه ی سوم! همون سالن اجتماعات خودمون ولی الان خالیه تمام کلاس ها و اتاق ها خالیه! یادتونه استعداد یابی رو یا کنفرانس دینی چه فاجعه ای بود! یادته صبح اومدیم و هیچ کار نکرده بودیم، یادتونه گیر داده بودم به مازمور باید کارشناس مذهبی بشی اون هم سرش را انداخت پایین و اومد و اراذل شد!
یادتونه می خواستیم ژاکت فاطی(دوست الهه اینا رو) بگیریم!!!!

از پله ها که بالا اومدم! یکدفعه یادم افتاد ای دل غافل من با شلوار لی اومدم اینجا حالا خانم ناظم(از نوع قدیمی) چی می گه بهم!

کمد ها همون کمدهان همون اسم ها! راهم را کج می کنم تا یک سری به همشون بزنم جلوی همین کمده بود که!

چشمانم را به روشنی باز کردم! و دیدم که از همه جا و همه کس خاطره دارم از همین کمد ها که دره یکبار با مشت کوبید توش و تمام راهرو را داشت ناله می کرد یا ناله های من سر کلاس قرآن به دلیل چوب شور های غیر عادی الهه خانم!

و این هم پایان!
آخر پرونده این سال نوشتم:پایان!

پایان.

دلیل اینکه آرومم... 



نویسنده » سه نفر » ساعت 9:27 عصر روز سه شنبه 88 خرداد 26

من از اینجا رفتم هر چه قدر می خواین به هر کس می خواین فحش بدین اما حواستون باشه که حرف های آقا و امام چی بوده!

میزان رای ملت است!

دیگه ادامه نمی دم!

این جا بوی خیانت می یاد!

 

 


اگه یه کوچولو تو سر بعضی ( میگم  بعضی ) از طرفدار های جناب آقای دکتر محمود احمدی نزاد عقل بود به جای اینکه برن تو وب دیگران و بقیه را تحقیر کنن و مثل جانی ها به او بپرند ‍‍؛ طبق گفته ی خود جناب احمدی نژاد باید بعد از انتخابات طرفداران کاندیدای منتخب شده ، دیگر طرفداران را به وحدت دعوت کنند و کودورت ها را کنار بگذارند !


و به جای گذاشتن اسمایلد های عصبانی مثل فلان فلان وعصبانیمو نوشتن جملات مزخرفی مثل بدبخت ، شکست خورده،فحاش گری ، منافق ، آخه احمدی نژاد بیچاره چه گناهی کرده و ...  به عقلشون مراجعه کنند و بفهمن که به هدفشون رسیدن ( به کی قسمشون بدم آخه ) و به حرف رئیس جمهور منتخب  گوش دهند .


الان وقت همبستگی و وحدته !


عاقلان گوش کنید به خدا دیوانه نیستم ! موندم با شما ...

 

 

 

راستی این حرف ها برای تمام طرفداران هر 4 کاندیداست !

 

با دست هم دیگر را نشان ندهید !

به جون هم افتادید !



نمی گم طرفداری نکنید می گم به حرف کسی که قبولش دارین گوش بدین !


و اونایی که طرفدار کاندیدا های دیگرن هم همین طور چون تا 4 سال دیگه احمدی نژاد رئیس جمهوره !


راستی بد برداشت نکنید! من منظورم اوناست نه شما ها!


اینقدر هم سرخاب سفیداب اسمایلد نذارید و دروغکی خودتون رو طرفدار این و اون و... اعلام نکنید !

اکثر  دوستان من  عقل دارن !


قیچی می نویسد :

متاسفم که دارم یک مطلب سیاسی می ذارم ولی مجبورم:



نویسنده » polly » ساعت 8:8 عصر روز یکشنبه 88 خرداد 24

شایدعنوان متنم ربط زیادی یا هیچ ربطی به متنم نداشته باشد ولی باید یک جوری اعلام بدارم که کاندید محبوبم رییس جمهور شده!

خب از آنجایی شروع می کنم که دارم از راه پله ی بغل سایت می آم پایی یا می خوام بیام پایین! طبق معمول فکر می کردم که گروهی از دوستان نسیم جان( منظورم نگین اینا نیستن منظورم بادبادک و ایناند) آنجا نشسته اند و طبق معمول سد معبر کرده اند و مثل اینکه این دفعه باید به شهرداری زنگ بزنم بگم بیان جمعشون کنن! اومدم که پایم را از پله بگذارم پایین دیدم ای دل غافل اینا که دوستای باد ملایم (نسیم) نیستند این عزیزان دوستان خورشیدند! به همان طریقی که هری از دست لاوندر براون فرار می کرد که هی می آمد موی دماغش می شد (همون موقعی که رون سم خورده بود و تو درمانگاه بود اصلا چرا دارم اینا را برا شما می گم؟) فرار کردم و از راه پله اون وری اومدم پایین ولی صحنه بی نظیری بود!

پایین که آمدم نگین خانم را دیدم که با یک زنبیل پشتشان(اگر هم کیف بود به من ربطی نداره می خواست کیف شبیه زنبیل پشتش نندازه) داره هی این ور و آن ور می ره و می گه که منتظره (فکر کنم یک ذره زمان بندی به هم خورد این قبل از بالا رفتن از پله و اون موقعی بود که داشتم از ناهار خوری می امدم) در هر حال قیچی بهم بعد از پایین آمدن چیزی راجع به صحنه ی بسیار جالب گفت که در پیلوت در حال رخ دادن بود ولی من داشتم به راه پله فکر می کردم و هر گونه صحنه ای جذابیت قبلی را برایم نداشت!(منظورم بعد از برآورده شدن انتظار نگین خانم است)

از طرفی دیگر مسابقه ی ریاضی تمام شده بود و نرگس جان عزیزمان در کنار ما بودند! یعنی پیش من و قیچی( باز هم برا من سوال شده بود که چرا ما دو تاییم که متوجه شدم ای دل غافل فاطمه خانم با مامانشان رفتن! مگه آن روز روز آخر نبود پس چه ریلکس با رفتن یکی از بهترین دوستانم برخورد می کردم؟)

تا به خودم اومدم دیدیم از راه پله ها بالا اومدم و تو.ی اتاق بغل کلاس سوم جلوی کامپیوترم قیچی و ملیکا دارن از اون پایین هوار می زنن. من که نمی دانستم از طرف کدام راه پله صدایم می زنند و به هیچ طریقی حاضر نبودم طرف آن یکی راه پله برم آن نعره ها را به حال خودش گذاشتم. پایین که آمدم دیدم نعره ها به اشک و آه تبدیل شده این ملیکا هم از اول سال زیادی گریه می کرد چه برسه با این صحنه هایی که نگین جان ایجاد می کنن

فاطمه خانم برگشتن مثل اینکه حالا حالا ها خیال رفتن نداشتند ماهم که بخیل نیستسم هر چه بیشتر بمونند پیشمون ما شاد تر می شیم(آخه هر وقت فاطی(!) می ره من برام سوال می شه که چرا ما یعنی من و قیچی دو تاییم) همه دوروبر فاطمه جمع شده بودیم و حرف میزدیم که دیدم را ه پله خالی شده  لیلا جان هم اومده پایین و داره مثل ابر بهار گریه می کنه (بمیرم براش) ما هم که دیدیم (یعنی همه مون) سر رشته ای از گریه کردن نداریم خودمون را زدیم به آن راه که مثلا آن ها را ندیدم دیدم که نه مثل این که لیلا خانم ما را دیده اند و ....

خب دوباره دارند گریه می کنند از آن جایی که بازهم ما (نه شما فقط من) هیچ سررشته ای در امور گریه گونه نداریم ایستادیم و نگاه کردیم و دلداری دادیم که گریه نکن کوچولو تو هم یک روز دکتر می شی( با توجه به شعار موسوی غصه نخور تو هم یک روز دکتر میشی) البته ما همچین حرفی به لیلا آن هم در آن وضعیت نزدیم و فقط از تداوم روز ها و 5 اردو ی باقی مانده سخن گفتیم!

دیدیم بعد ازاین همه گریه دیدن دلمان می خواهد کمی  خوش بگذرانیم دسن نگین را گرفتم بردم  گفتم که بیا همدیگر را خیس کنیم ( چشم آنهایی که نیامدیدند در آید خیلی هم خوش گذشت)

قیچی دیوانه مان کرده بود که می خواهد خداحافظی کند که در آن لحظه معلم محبوب دوران طفولیتمان (در آن زمانی که هنوز با کتاب های آقای پاتر آشنا نشده و جوانی بس خام و بی تجربه بودیم) هم تشریف آورده اند آن هم در بارش ابر های گریه، گریان یا هر چیز دیگر!

قیچی هم خداحافظی اش را کرد و آمدیم یک ساعت جلو ی در خونه الو جان و دره جان نشستیم خندیدیم تا سرویسمان بیاید!

به خانه که رسیدیم دیدم خوابمان می آید! بیدار که شدیم رفتیم سر وقت این جسم بخت برگشته تلفن! زنگ زدیم به قیچی و آن بحث تکراری را تکرار کریدم با این تفاوت که قیچی جان متوجه عمق مساله شده و نفسشان بالا نمی آید! آنقدر با قیچی رحف زدیم که دیدیم که اگر هم بتووانیم و قادر باشیم با وجود مادرمان نمیتوانیم به کس دیگری زنگ بزنیم که خدا پدر آقای بل را بیامرزه!

 

 

خب حالا  وقت آن شده که بگویم چرا این قدر حرف زدم!

لحظه ها خاطره اند! فکر کنم کمتر کسی باشه که الهه را بشناسه و دلش نخواد خاطره داشته باشه(خصوصا کسانی که خونشون نارنجیه مثل ملیکا جان). این ها را نوشتم برای آیندگان! شما هم خاطره روز آخر را بنویسید و نظر بدید تا من بذارم اینجاو بخوانیم و تا سال ها بعد خالش را ببریم!

این حرفی که زدم شامل همه می شه( حتی شما!)



نویسنده » polly » ساعت 8:42 عصر روز شنبه 88 خرداد 23

از آن جایی که یه ماهی هست اینترنتمان قطعیده بود  امروز شادمانه مشاهده کردیم که اینترنتمان وصلیده !

و از آن جایی که مادرمان از دوران طوفولیت به ما آموخته اند پر حرفی نکنیم ، پر نوشتن را جایگزین کرده ایم ولی هنوز پر حرفی را ترک نکرده ایم!

و اما ...                                                         

اگر تمام پول های دنیا را با موج اف ام شریک می شدم :

 

اول یه سیم کارت پیام رسان ایرانسل برای پلی می خریدم !

بعد تمام آگهی هایی که در مورد پرادو از اول زندگی آدم و هوا تا به الان چاپ شده را به عنوان قدر دانی برایش می دادم !

... ولی قبل از همه ی اینا یه سکته ناقص کوچولو می کردم ( ولی نمی مردم ، شکلکش اشتباهیده ! )  یا اینم که تا چند وقت می خندیدم و اشک می ریختم!

بعد می رفتم علی بیچاره را می کشتم تا ...

و به قول جومونگ و دار و دستش به هدف والا فکر می کردم !

یعنی دعوت کردن خورشید و شب و ابر یا همون سشوار به همراه یاران یعنی عشاقشان !

             

یه مشاور خوب هم برای پلی می گرفتم تا اینقدر نگنه بزنم نزنم ؟

دست دوتا جوان رو هم در دست هم می ذاشتم البته دوتا جوان که نه ، یک جوان و پیر را در دست هم می ذاشتم یهنی همون کروبی با دره خانم ( عروس خانم!‏)

در ضمن می رفتم عضو ستاد می شدم تا اینقدر از پشت پنجره به ستاد بغلی نگاه نکنم !

یک خونه ی مجردی هم برای نرگس جون و خانم خ می گرفتم تا نرگس جون هی سوال ریاضی بپرسه و حال کنه! در ضمن به ایگرگ جان هم که ...

راستی این کار را برای لیلا هم می کردم !

یک کمی از پول هایم را می دادم خانم y تا در زمین بغلی پرورشگاه پلی یک کلاس نقاشی بزند ( منطورم ابر یا همون سشوار است! ) 

در ضمن تمام سشوار ها ، سیب زمینی ها و کتاب های حریم ریحانه رو که روهم موج اف ام بهم داده رو می دادم  به سشوار یا همون ابر تا فکر کنه دفترچه خاطراته!

 

              

دره رو هم به یکی از عشقاش می رسوندم تا اینقدر به پر و پای سشوار و بقیه نپیچه! ( + غزاله خانم ! )

در ضمن دست نخی و ... را در دست هم می ذاشتم تا ایندر نرن love روی !

الو رو هم به عروسی سعیده دعوت می کردم و اینقدر بهش fatemehیا fateme می گفتم تا بالا بیاره!  و در ضمن یه کاری می کردم که کادوی تولد ... را تو خونشون کادو کنه بدون اینکه کسی چیزی ازش بپرسه یا بگه . ( جادو می کنم ! )

یه تلفن خصوصی هم برای نگین می خریدم تا اینقدر منتظر پشت خطی نباشه !

واما یه مراسم تدفین حسابی هم برای علی را می انداختم !

از خدا می خواستم تا دوباره همون جوری بریم کاشان شاید ارشدای مدرسه رو هم با خودمون بردیم البته بچه باحالاشون رو !

واما 1000 تومان پلی رو از حلقومش می کشیدم بیرون و یا اگه باز هم نداد می رم کادوی ... رو ازش پس می گرفتم !

اینقدر پلی رو به کمد شب می زدم تا همون جا طلف شه !

 

واما یک مقداری از عقده هایمان را الان خالی می کنیم !

تا کمکی هم به نگین و فروزان و ... کرده باشیم و اگر نه من اصلا این کار نیستم !

و امروز هم که روز آخر بود اونقدر برای سوما دستمال کاغذی می خریدم که دیگه تسلیم بشن !

راستی دره جان خوش گذشت ؟دلم شکستاگه تونستی بفهمی چی میگم گلم ؟

و این هم نمایی از من پس از مدرسه در خانه ...

 

نقطه سر خط sarasber  ........................................... ( این تغییر ناممه ! )

 



نویسنده » قیچی » ساعت 3:47 عصر روز چهارشنبه 88 خرداد 20

اول از همه تمام سرمایه ام رو توی بانک پارسیان می ذاشتم تا بعد از چند سال موجودی ام چند برابر شه . بعد برای خودم و تمام کسانی که دوستشون دارم ، پرادوی مشکی دو در صفر می خریدم و یه ویلا می خریدم تو شمال تا هر از گاهی با بچه ها ی مدرسه (با پرادو هامون ) بریم اونجا و حالشو ببریم ! یه موبایل می خریدم ، یه لب تاپ و یه عالمه کفش تا هیچ دزدی جرئت نکنه در میان اون همه کفش ، مال منو برداره ! لوازم یدکی ساعتم رو هم می خریدم تا هر دفعه ضحی تو زحمت نیفته .

یه زمین خیلی بزرگ برای ساخت و ساز برای پرورشگاه Polly که قراره اونجا هر کسی برای خودش یه کاره ای بشه هم می خریدم .

یک کلبه وسط جنگل برای مجمع عشاق که هر وقت ، هر عاشقی ، هوس عشق کرد ، یه سری به اونجا بزنه ...

یه خط ADSL و یه خط تلفن هم دوباره برای Polly می خریدم تا همیشه به یاد آقای بل باشه . چه مرد خوبی بود ..!

تمام سشوار ها ، سیب زمینی ها و کتاب های حریم ریحانه رو هم می دادم به قیچی .

سینما آزادی رو هم می خریدم تا هر وقت هرکی دلش زد به دریا ، بره اونجا : رضا ، رسول ، پیمان ، باران ، آلرژی ، گلزار ......

بساط سینمای خانگی رو هم تقدیم می کنم به غزال . حال و حوصله ی سینما نداره . شور و نشاط نداره دیگه ...

برای دره یک دماغ پلاستیکی می خریدم تا هیچ وقت ماجراهای نفیسه و هری پاتر رو فراموش نکنه !

برای نگین یه باغ پر از گل که خورشید هم عمودی بهش بتابه ، می خریدم ...

برای نرگس جون یک دستگاه جیمز پاتر می خریدم تا دیگه مثل اون دفعه (روز افطاری مدرسه ) کسی رو دیوونه نکنه !

برای نسیم یه روسری بنفش و یه دنیا بادبادک می خریدم . همین !

عطا (بغلدستی عزیزم ) رو زیر بارون ول می کردم تا خیس بشه و کیف کنه . یا اینکه یه بار از کلاس انشا می انداختمش بیرون ، خیلی دوست داره !!

برای مازمور یه باغ وحش پر از گربه ی شکست خورده می خریدم تا باهاشون درد و دل کنه .

برای کاشی ابزار مربوط ورزش پرش از ارتفاع رو می خریدم تا یه وقت نمیره !!!

برای آمنه یک دستگاه حسنای اتوماتیک می خریدم تا حالشو ببره .

برای الو انواع و اقسام وسایل بنفش توی دنیا رو می خریدم تا بنفش زده بشه و بفهمه رنگ بنفش چه قدر مزخرفه !

برای صلح جو گل نرگس می خریدم . به اندازه ای که Polly دیگه نتونه بخوره .....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

برای آلما ، آلما می خریدم .

برای دایی جون هم پاک کن می خریدم و روش می نوشتم : دایی زهرا  تا حرص بخوره !

و در آخر هم برای خودم یک مشت گنده می خریدم تا بزنم توی صورت تمام آدمایی که بهشون آلرژی دارم ...!

...............

تا شاهد روزی باشم که همه از همه چیز لذت ببرند : دنیا ، زندگی ، حقیقت ......... و حتی آلرژی !!!!!!!!!

 ......................................

*با عرض معذرت از تمام کسانی که اسمشون جا افتاده .


pollyمی نویسد:

عذر می خواهم ولی این دهان مبارک نمی تونه بسته بمونه و وقتی داره این مطلب را می خونه کلی چیز دیگه به ذهنش می یاد که می خواد بنویسه:

اگر تمام پول های دنیا را با موج اف ام شریک می شدم اول می رفتم توی اون زمینی که برام خریده یک پرورشگاه می زدم به همه می گفتم بیان آنجا کار کنند و کسب و کاری به هم می زدم!

یک کمی از پول هایم را می دادم خانم X تار برود شرکت کامپیوتری اش را بزند و نصف سرمایه اش را بگذارد برای پرورشگاه من(این خانم به دلیل اینکه بسیار خیرخواه هستند گفتند اگر حرفی در مورد اسمش بزنم کلاهمون می ره تو هم)

به ضحی یک عالمه پول می دادم تا بره سینما و بشینه تمام سانس های اخراجی ها را ببینه و حالش را ببره

به سارا (دوست ریحانه) پول می دادم بره انگلستان یک بار بازی منچستر را از نزدیک ببینه ناکام از دنیا نره به مراد دلش برسه!

به ای جی هیچی نمی دادم فکر نکنم اون چیزی بخواد!

به لیلا کوچولو یک عالمه پول می دادم تا همه ی آرزو هاش برآورده بشه و هر چی می خواد بخره و حالش را ببره!

دست ضحی را می گرفتم می رفتم لندن تا شاهد بازگشایی سکوی 9 و سه چهارم باشم و یک بار هم شده سوار قطاری بشم که هری بار ها باهاش رفت هاگوارتز!

برای نگین یک عالمه پارچه ی سبز می خریدم خودش رو با اون ها کاغذ کادو کنه!

برای عالیه هیچی نمی خریدم فقط می گفتم:" قول می دم از این به بعد بهت بگم مریم "شرط می بندم تا سر حد مرگ خوش حال می شد!

برای موج اف ام نمایشگاه ماشین را می خریدم تا هم خودم را راحت کنم و هم خودش را!

کره ی ماه را می زدم به اسم مازمور که همیشه "مثل ماه" خوش حال باشه!

سیاره ی زهره را هم می زدم به نام نخی بره حالش را ببره!

نباید فروزان را یادم بره به نگین می گفتم پارچه هاش را با فروزان نصف کنه و بهش قول می دادم در عوضش براش پارچه ی نارنجی می خرم!

چند نفر را استخدام می کردم برای الو جمله ی قشنگ بنویسند بیچاره دستش درد میگیره!حیونکی!

برای غزاله یک مشاوره رایگان 24 ساعته می ذاشتم دیگه به سرش نزنه با لیلا بره تکروی!

برای غزال یک رادار تهیه می کردم که با دورترین فاصله ی ممکن با دیگران حرف بزنه(آخه خودتون که غزال را دیدید وقتی می خواد حرف بزنه 3-4 متر اونور تر وایمسه)

به قیچی هیچی نمی دم تا اون 1000 تومان را به من ببخشه!

اما حقیقت تلخ اینه که من هیچ پولی ندارم!

فقط 1300 تومان که باید 1000 تومانش را بدم قیچی!

300 تومان باقی می مونه اگر کسی لازم داره بدم بهش!

 

ما که بخیل نیستیم!


بازهم من:

موج اف ام امروز گفت:
اگه تمام پول های دنیا رو به من می دادند ، به دنیا پس می دادم و جاش می رفتم با زمان دعوا می کردم و ازش می خواستم بره عقب تا دوباره امسال شروع شه ؟! دوروغ گفتم .

از اونجایی که این دهان باز هم نمی تونه بسته بمونه من میگم:
اگر تمام پول های دنیا را به من میدادند میرفتم پسش می دادم و می گفتم فقط خودش را می خوام همه ی دنیا را!
آن چیزی که تا الان داشته ام چیزی را از من نگیرد ممنون می شوم!



نویسنده » موجFM » ساعت 6:37 عصر روز سه شنبه 88 خرداد 12

همین الان یک چیزی را متوجه شدم!

ما دیگه نمی ریم سر کلاس دوم الف!

هیچ وقت هیچ وقت!

حاضرم بار ها از کلاش بیفتم بیرون اما چند لحظه ی طلایی دیگر در آن کلاس درس بخوانم.

درس هم نخوانم هیچی فقط بنشینم!

ما دیگه نمی ریم سر کلاس دیگه زنگ تفریح میعادگاهمان می شه جاگردشی!یا توی باغچه!

حاضرم دو ساعت توی اتاق بغل کلاسمان حبس بشم ولی باز هم برم تو اون کلاس درس بخوانم و زنگ تفریح بپرم بیرون و حالش را ببرم!

حاضرم همه چی ام را بدهم تا این سال دوباره تکرار بشود!

تا همین پارسال می گفتم بهترین سال تحصیلی ام سال چهارم  بوده ولی الان با اطمینان می گم دوم بهتر بود! فوق العاده بود معرکه بود!

یک مطلب توی همین وبلاگ داریم موج اف ام نوشته 28 مرداد یا یک همچین چیزی!

پارسال نوشته و من امسال می خوانم و حسرت می خورم!

به یاد اون دورانی که رفت و ما را با یه دنیا تنها گذاشت! به یاد اون دورانی که یک روزی تمام دنیا بود!

حکایت همچنان باقی است...

 

موج اف ام هم یادی از آرشیو قدیمی اش می کند:

به امید 20 مرداد 88

انگار همین چند روز پیش بود . چادر و مقنعه ام را روی میز گذاشتم و دست به گچ شدم :

خداحافظ کلاس اول ب . ( این روز ها اول ج هم داریم .)

خداحافظ عاشقانه ها !(منظور قبلی ام یادم نیست )

خداحافظ جغرافی و اجتماعی . ( یادش بخیر . )

خداحافظ مارگارت و مارگاد ( ! ) که یادتان روی تخته ی کلاس مان می نوشتیم . ( آلرژی دارم . نزدیک نشوید !!)

خداحافظ دوست قدیمی دشمن الان ! ( منظورم غزال بوده ، بیچاره غزال ! )

خداحافظ ناتاشا و پت و مت ! ( ........!!!!)

....

برای امسال هم نوشته بودم :

سلام کلاس دوم .( کلاس دوم الف )

سلام سن 1+12 . (خیلی هم بد و نحس نبود ، عالی بود !!)

سلام اینکی و غزاله . ( سلام عالیه و سایر رفقا !!)

سلام عاشقانه ها !(منظورمو نمی فهمم )

بدجور آلرژی دارم ، جونتونو دوست دارین ، نزدیک نشین !

سلام دختره که عصبانی می شه خوش تیپ تر می شه !!(سلام غریب دوست و سارا های کلاس اول )

سلام عربی ! (ذهب ،‌ذهبا ، ذهبوا ...)

سلام 8 آذر ( مانور زلزله ) که جمعه است !!! (بالاخره کردنش شنبه !!!)

سلام خانم اسماعیلی .( سلام معلم ادبیات )

سلام خانم فهیم .( سلام اونی که دفترمو پر کردی ....)

و ....سلام 75 کلاس اولی ! ( به امید دیدار کلاس اولی های دیگر . )

 .....تا 20 مرداد88 و خداحافظی با همه ی شما ، خداحافظ !

...............

و اینک گچ ها را جمع کردند و در کلاس دوم الف را بسته اند . تا ببینیم 20 مرداد امسال چی می شه !!!!

 

 



نویسنده » polly » ساعت 11:9 عصر روز دوشنبه 88 خرداد 4

...امروز ...پایان یک روز دل انگیز دیگر . اما نه ...امروز روز آخر بود . دیگه تا مدتی سرکلاس درس نمی ریم . دیگه معلما منفی نمی دن . دیگه نقص تکلیف نمی خوریم . دیگه ...

همین دیروز بود . معلم ریاضی کف دستانش را بوسید و به سمت ما گرفت و رفت و امروز همه ی کمد ها و جامیز ها خالی شدند . Polly به کمدش که مدتی سرشاربود از برچسب ، قابلمه ، هری پاتر و بوم ، نگاه می کرد و حسرت می خورد...

در تنهایی محض (!) به سر می بردم  . گلچینی از غمگین ترین آهنگای آرشیو موسیقی ام را گوش می کردم .
*خداحافظ ، همین حالا ، همین حالا که من تنهام ، خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام ...

اینجا جای گریه کردن نیست ! مگه بچه بازیه ؟
پس فردا بازم می ریم مدرسه . دفتر خاطرات مبادله می کنیم . گفتم دفتر خاطرات ... بازم می رم سراغش . توش همه چیز هست : روزنامه ، مصاحبه ، یادداشت ، پرادو و یادگاری . صفحه ی اولش برای اونیه که هنوز برام ننوشته ...صفحات بعد ...و یادداشت   Polly . من ول کنش نیستم ! فضای خالی ! نه ...فضای خالی باید پر باشند . اما نیستند . خالی از حرف اند و و سرشار از سکوت . و این سکوت را باید شکست ..!

دلم گرفته . دلم عجیب گرفته است .
*دوباره نمی خوام چشای خیسمو کسی ببینه ....( نکته : گریه نکردم . این آهنگه داره پخش می شه ، همین ! )
دفتر خاطراتم رو بستم . چه زود گذشت . بالاخره 27 اردیبهشت هم رفت . امتحان زبان دادیم . اردیبهشت هم داره می ره ...
*چه اعتراف تلخیه ...

پشت مانتوی یکی از دوستان نوشتم : برای همیشه ...
پس بی خیال غم و اندوه . برای همیشه ...
پس فردا می ریم مدرسه ...هورا !!!
فکر نکنم که روزی برسه که از هم خسته شیم چون تو مدرسه یاد گرفتیم کنار هم باشیم ، برای همیشه ...

*به تو می رسم دوباره ، زیر رگبار ستاره ، وقتی بارون نگاهت ، تو حریر شب می تابه ...به تو می رسم دوباره ...!

 



 

pollyمی نویسد:
فکر کنم بد نباشه اگر چند کلمه ای هم من اینجا بگم.
مگه من دل ندارم؟
مگه این من نبودم که امروز کمدم را خالی کردم؟
مگه ای من نبودم که امروز با عینکی که رویش دو تا عکس برگردون چسبانده شده بود تمام کاغذ های اضافی کمدم را توی سطل کاغذ زباله نیست انداختم؟
همون جایی که بار ها کیف لیلا را انداخته بودم.
مگه این من نبودم؟
چرا همش از خودم حرف بزنم؟
مگه این ضحی نبود که ساعت ها برای معلم محبوبش گریه کرد؟
مگه این قیچی نبود که دره را بغل کرد؟
مگه این ملیکا نبود که از شدت ناراحتی می خندید؟
مگه این دختر بداخلاق مدرسه نبود که ماستش را توی برنجش خالی کردم؟
چرا همه امروز این جوری اند.
چرا امروز لیلا از پنجره بیرون را نگاه می کردند؟
یا اینکه جومونگ مدرسه با کم تری کسی کل کل کرد؟
امروز همه چیز بی سابقه بود چون امروز روز بی سابقه ای بود!
روز آخر!
همین امروز بود که ناظم حرف از خاطره ها زد.
همین امروز بود که معلم فیزیک خوش اخلاق وسر حال بود.

وهمین امروز بود که پرونده ی یک سال بسته شد.
سال تحصیلی 1388-87 یا شاید بر عکس.

ما یاد گرفتیم که با هم باشیم برای همیشه. عادت کردیم. فکر می کردیم برای همیشه با همیم اما همه رفتیم.
خورشید غروب کرد شب آمد! شب ها دیگر تاریک نیست چون ادیسون لامپ را اختراع کرده.

فردایی در پیش است حتی اگر سر کلاس دینی نرویم ریاضی حل نکینیم برای پرژه این ور  و آن ور ندویم.
فردا چهارشنبه است. تکلیف چی داشتیم؟



 



 من دوباره آمدم تا بگویم نگاه کنید نغمه برای تولدم چه شاهکاری آفریده در ابعاد A3

فوق العاده است نه؟

الان هم با یک قاب مقوایی روی دیوار اتاقمه!

 



قیچی می نویسد :

سلام !

از اون جایی که همه دل دارند منم دل دارم !

و از اون جایی که حرفی برای گفتن در مورد آن روز ندارم ، امروز را می نویسم !

امروز کتابی که باید به صاحب اصلیش می رسید ، رسید !

باور نکردنی !

بالاخره کلّه شقی بعضیا  به درد ما خورد آنهم چه دردی !

من واقعا خوشحالم که دوستانی مثل موج اف ام و polly دارم !

امروز اون صفحه از دفتر خاطرات موج اف ام که خالی بود پر شد !

و من شادم از شادی دیگران !( سارا جون همه چشم انتظارن ، سارا من فدایت ، بیا ببینمت ای سارای من ، سارا من فدایت )-----» از طرف موج اف ام !

رنگوری ؛ ینگوری ؛ حنگوری ؛ انگوری ؛ ننگوری ؛ هنگوری برای همیشه ...



نویسنده » موجFM » ساعت 4:54 عصر روز سه شنبه 88 اردیبهشت 29

<      1   2   3   4   5      >