سفارش تبلیغ
صبا ویژن



دست نوشته - مارمولک ها در باد






درباره نویسنده
دست نوشته - مارمولک ها در باد
مدیر وبلاگ : سه نفر[67]
نویسندگان وبلاگ :
موجFM
موجFM[14]
polly
polly[10]
قیچی
قیچی[5]

سلام اسم من مارمولک ها در باده حالا دیگه یکساله مه. سه نفر من رو اداره می کنن. به امید خدا بازم ادامه می دن. وقتی برای اولین بار با هم آشنا شدیم فقط 13 ساله بودن و تازه داشتن رهسپار می شدن به سوی دوم راهنمایی اما حالا می تونن سرشون رو بالا بگیرن و بگن که 14 ساله اند. مارمولک ها در باد. حکایت ثبت شده از یکسال دوستی سه نفره است. به امید این که حکایت سال ها دوستی سه نفره باشه. من یک گنجینه ام
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مارمولک های 87
مارمولک های 88
مارمولک های 89


لینکهای روزانه
مقام معظم رهبری [29]
کامران نجف زاده [75]
حجاب [41]
سایت حضرت ولی عصر [25]
کودک ایرانیان [50]
ویکی پدیا [74]
فطرس [30]
خبر گزاری پانا [42]
علمی [37]
دست نوشته های سید مهدی شجاعی [63]
سایت مدرسه ی روشنگر [285]
سایت ترویج قرآن [71]
سایت بوی سیب [45]
دنیای یک فرشته [142]
[آرشیو(14)]


لینک دوستان
حنا دختری با مقنعه
سامع سوم
بچه های شهید
نوشته های یک خانم ناظم!
دیوانه ی دل
پنالتی
دراز گیسو عبور می کند...
طنز و جبهه
سارا ؛برای همیشه...
لحظه ها خاطره اند( دره ی عزیزمان)

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
دست نوشته - مارمولک ها در باد


لوگوی دوستان











وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :73678
بازدید امروز : 9
 RSS 

   

صفحه 333 می خوام کتاب را ببندم و بخوابم. باز هم ادامه می دم دوباره همون حس آشنا کتاب را می خوانم ولی هیچی نمی فهمم. همیشه سوار سرویس وقتی از مدرسه به خانه می آمدم ساعت که 3 و سی وسه دقیقه می شد با صدای جیغ جیغی جیغ می زدم وای ساعتو نگاه کن. شده 333...

حالم دگرگونه. باید هم دگرگون باشه.آخه دارم از شدت بیهودگی تلف می شم. چه قدر مزخرفه که اون روزها سخت درس می خوندم حتی نمی تونستم یک سر به این پسرک چشم سبز بزنم در حالی که الان داره حالم ازش بهم می خوره.
فکر کنم دیروز بود. شایدم یک روز دیگه. حساب روز ها از دستم در رفته. پدر خوانده ی هری پاتر برای هزارمین بار مرد، من کشتمش. یک آدم کش قاتل که هر چند وقت یک دفعه یکی از برو بچه های هری پاتری را می کشه.
به جلد هفت که می رسه آمار قتل بالا می ره گاهی اوقات تعجب می کنم که چرا فراری نیستم و چرا با این همه قتل نیروی انتظامی و پلیس بین الملل دنبالم نکردن.
دوباره لندن. ایستگاه کینگز کراس دوباره سوار قطار می شم و راه می افتم به طرف هاگوارتز چه قدر این روند داستان خسته کننده شده.

تلفن را بر می دارم برای بار چهارم زنگ می زنم انتظار دارم این دفعه باز هم اشغال باشه ولی اون صدای آشنا می یاد و می گه:
- رفته خونه ی خاله اش نیستش.
خب انتظار چنین چیزی را داشتم. نه؟
تلفن را سبک و سنگین می کنم. دیگه حتی از این هم خسته شدم. چه قیافه ی غیر قابل تحملی داره. خدا گراهام بل را نیامرزه که من را از کار و زندگی انداخت.

نمی دونم قرار از این تابستون چی نصیبم بشه.
و این هم شده حکایت بی برنامگی ما.

با تمام وجودم به کسانی غبطه می خورم که هنوز با آقای پاتر آشنا نشدن کاش هیچ وقت آن کتاب ها را نمی خواندم تا به همان اندازه ی بار اول برایم هیجان انگیز و غیرقابل پیش بینی می بود.
سرم را جا به جا می کنم و به خودم برای آمدن زیر میز و این زیر نشستن آفرین می گویم. فکر بکری بود. تلفن را توی دستم می چرخانم. کاش قیچی هنوز اینجا بود.

حرفام تموم شده هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
حرفام تکراری است.
حرف از دلتنگی...
و تنهایی و بی حوصلگی...
و سکوت...

به صفحه ی آخر می رسم. نوشته ی جی کی رولینگ. چاپ شده در انتشارات بلومز بری سال 2005. هری پاتر و شاهزاده ی دورگه...


 باران می بارید .باران دانش، بارانی که جاهلیت را از بین می برد .

باران می بارید. جاهلیت عصبانی بود،می گفت :باران اسیدی است در این خشکسالی جاهلی باران دانش جادوگری است

باران می بارید. باران زلال دانش، باران گوارای انسانیت ، بارانی که بوی رهایی می داد.

باران بارید. رحمت بر عالمین فرود آمد. باران نه اسیدی بود نه جادوگری. باران الهی بود،رحمت بود نعمت بود.

باران می بارید. جاهلیت پنهان شده بود به طرف باران نیامد. زیر آن راه نرفت. از آن ننوشید در آن حل شد. از بین رفت.

باران می بارید. بارانی که همراه آن ندا می آمد.


      بخوان،بخوان به نام پروردگارت



نویسنده » polly » ساعت 10:30 عصر روز یکشنبه 88 تیر 28

تلفن را قطع کردم و زود آماده شدم!

طبقه ها را پایین رفتیم!

این اولین باری بود که هر 5 تا اعضای خانواده با هم می رفتن ختم چون هیچ کدوم از اعضا بهونه ای نداشتند که مثلا بگن من از فامیلای طرف مامان اینا بدم میاد یا بگن من از فامیلای طرف بابا اینا بدم میاد و ...

خلاصه همگی با هم تشریف بردیم طبقه ی اول برای عزاداری ، عزاداری که نه شام غریبان هم بود یعنی روز دوم!

رفتیم تو و نشستیم یه خورده بعد میوه و خرما و چای آوردن البته نامردا به من چایی تعارف نکردن!

خلاصه یه خرده بعد زحمت کشیدند و چراغ ها را خاموش کردند بعد یه نفر که طرف آقایون بود شروع کرد به گریاندن دیگران ( بی رحم ) و البته خودشم دروغکی پشت میکروفن گریه می کرد و آدم نمی تونست تشخیص بده گریه می کنه یا می خنده بعد لیلا یعنی نوه ی بزرگ احمد آقا ( مرحوم ) شروع کرد به جیغ و داد کردن و شیون زدن و خود زنی که باعث شد گریه ی همه را در آورد و دائم می گفت ای خدا من امروز عزادار 2نفرم و...

بعد همه گریه می کردند و من نگاهشون می کردم بغل دستیمم از فرط بی دستمال کاغذی اشکها و آب بینی اش را با روسریش می گرفت و حال منو و سعیده (خواهرم) را دگرگون کرده بود و در آن لحظه دچار دگردیسی مزمن شدیم!

و بالاخره به زور و اصرار سعیده ، من و مامانم و سعیده 2 طبقه به بالا رجعت کردیم وقتی رسیدیم مادرمان فرمودند که شام غذاهای یک هفته پیش را می خوریم! من موندم این مادران گرامی چقدر خلاقیتشون بالاست مهمان ها می آیند غذا می خورند می روند آن وقت ما باید هم ظرف بشوریم ، هم خانه را مرتب کنیم ، هم غذاهای مانده را بخوریم و هم بگوییم به به و خیلی خوشمزه بود، دستتان درد نکنه!

خلاصه من شروع کردم به سعیده کلی غر زدن که چرا نگذاشتی شام بمانیم و ...

و سعیده گفت: مثل دیروز می خواهند شام جوجه کباب بدهند و ارزشش را ندارد و در ضمن اگر شام می خواستیم بخوریم باید کلی انرژی صرف می کردیم و تا آخر شب باید همان جا می نشستیم و با شیون های لیلا وآن روضه خوان گریه می کردیم ؛ چه کاری است همین جا می نشینیم و آبمیوه می خوریم آنها که همسایه ی طبقه ی سومشان را فراموش نمی کنند و آخر شب هم می آیند و جوجه کباب ما را می دهند بدون اینکه انرژی ای مصرف کرده باشیم!  

 و به طرف یخچال رفت و در یخچال را باز کرد و گفت بیا این دوتا ساندیس را بخوریم هر دو ساندیس را دستم داد و رفت که نی بیاورد وقتی نی آورد یکی از ساندیس ها را دستش دادم و گفتم بیا همن جور داشت ساندیس ها را نگاه می کرد گفتم بگیر دیگه نترس فرقی نداره هر دوتاش ساندیس ایرانیه هیچ کدوم رانی یا دلستر یا آبمیوه خارجی نیست!

بعد از زدن این حرف سریع یکی از ساندیس ها را برداشت ؛ از برداشتنش فهمیدم که کلکی در کار است پس دویدم به دنبالش و او فرار کرد!

 وقتی بهش رسیدم گفتم: بیا عوض کنیم!

گفت : من می دانم طعم این دو باهم فرق دارد و اینکه هر طعمی هم که باشد از آبمیوه سیب بهتر است ولی هنوز نفهمیدم مال من چه طعمی است!

  ساندیس او هلویی ای بود و او ساندیسش را از دستم کشید و رفت داخل حمام منم بدو دویدم داخل حمام که دیدم شیر آب را باز کرده و آب می پاشد کمی ایستادم و دیدم که شیر آب را بسته وسعی می کند با نیش ساندیس را سوراخ کند پس پریدم جلوی شیرآب و شروع کردم به خیس کردنش و او سریع از حمام خارج شد پس به دنبالش دویدم به آشپزخانه و شروع کردیم به مذاکره

گفتم:  ببین پایینی ها دارند خودشان را می زنند ما چه کار می کنیم!

گفت : پس دنبال من نیا!

گفتم :دنبال مال دنیا نباش!

گفت :  پس همان ساندیس سیبت را بخور!

بی مقدمه گفتم : خیلی بی شعوری رضا! راجع به کی داری این طوری حرف می زنی؟ ( توی پرانتز بگم این یه قسمتی از دیالوگ فیلم توفیق اجباری است! )

سعیده که از تعجب شاخ در آورده ود اول هیچی نگفت و زد زیر خنده!

 ولی بعد گفت : ببین سارا من تا آخر این ماه میرم مشهد ، دیگه نمی تونی با من ساندیس نصف کنی ها و اون وقت کلی گریه می کنی و من مسخره ات می کنم!

گفتم : هر وقت تو رفتی بعد من ساندیس گیرم اومد بعد تو نبودی بعد تازه از اون طرف دلم می خواست باهات نصف کنم سعی می کنم یادم بمونه که گریه کنم و به تو هم بگم که منو مسخره کنی و ...

و بالاخره با کلی جنگ و دعوا به صورت صلح آمیز ساندیسش را با من نصف کرد و خوشبختانه اینکه بعد از خوردن ساندیس ها تازه علی آمد بالا ولی دیر رسیده بود و شریک سوم کلاه سرش رفت چون ساندیس مورد نظر در معده هایمان تشریف داشتند لطفا...

 و در آخر هم هیچ جوجه کبابی عنایت نشد! اون همه فاتحه فرستادیم ، مادرمان گریست ، نماز وحشت خواندیم ، انرژی مصرف کردیم ، پذیرایی هایی که کردند را قبو کردیم ولی هیچ... ادم توی مردشور خونه کار کنه هم در آمدی داره ها...!

هی...! زندگی...



نویسنده » قیچی » ساعت 9:20 عصر روز چهارشنبه 88 تیر 17

هو الشهید

پرواز برای ما ، جدا شدن از زمین نیست ... پرواز برای ما به آسمان رسیدن نیست ... کهکشان درنوردیدن نیست .
پرواز برای ما آسمان و  زمینی ندارد. و گویا از همین روست که ما را بال نداده اند .
شاید ؛؛ تا بدانیم ، پرواز برای ما ، بال زدن نیست ، پریدن نیست !
بال زدن و پریدن و اوج گرفتن ، برای پرنده هاست ...
انسان فقط پرواز میکند ، پرواز می شود .. اوج نمی گیرد ، عروج میگیرد .
  دلهامان همه ابری بود ، جایی باران زد و جایی رعد و برق .. جمعی پرواز کردند و جمعی پروا  ز  پرواز  

به اشک اگر وضو سازی  و به امام عشق اقتدا کنی ، شهادت نمی دهی ، شهادت میگیری ...
و سلام را در بهشت خواهی داد :
السلام علیک ایها النبی و رحمه الله وبرکاته ...


حرف هایی که می خوام بزنم سیاسی نیست که دوباره بگویید اعصابمان را خرد کردی و ول کن این حرف ها را.

داشتیم ناهار می خوردیم من هم داشتم با خودم فکر می کردم که می رم فلان مطلب را تو وبلاگم می ذارم و یادم باشه فلان کار را انجام بدم داشتم به پیتر شاهنشاه خیالی نارنیا و زنده شدن کاسپین دهم در سرزمین اسلان فکر می کردم داشتم به هری پاتر فکر می کردم به این فکر می کردم که فلان مرحله بازی کامپیوتری را بعد از ناهار تمام کنم و هر فکری که یک نفر مثل من می تونه تو تابستون بکنه!

اخبار شروع شد. اخبار نگو الهه ی مرگ! نمی دونم بسیجی بیچاره چه گناهی کرده بود که این جوری کتکش می زدن یا اینکه ما چه بدی از مسجد دیدیم که آتیشش می زنیم نمی دونم این وسط مگه همه دم از جمهوری اسلامی و پیرو خط امام نمی زندیم پس چرا زدیم حرم امام را ترکوندیم؟
اون موقع بود که فهمیدم دیگه بحث بحث احمدی نژاد و موسوی نیست بحث سر ابطال انتخابات نیست بحث سر چیز دیگری است و این کسانی که مسجد آتیش می زنند حرفشان حرف دیگری است!

اگر شما باور ندارید بدونید اینجا هنوز هم ایرانه! ایرانی اسلامی! سرزمین استقلال و آزادی! سرزمین چمران ها و بهشتی ها و همت ها! توی همچین ایرانی جایی برای بنی صدر نیست، جایی برای مجاهدین خلق و منافقین نیست! ایران سرزمینه مردمه! مردمی که علاوه بر نتیجه انتخابات حق امنیت هم دارن!مردمی که می خوان بگن!

آی آدم ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید،
یک نفر در آب دارد می سپارد جان....

 آی آدم زیر باران بروید چشم ها را بشویید و جور دیگر ببینید ایران اسلامی در خطر است! او با ما نیست! حرف دوست را گوش کنید و بدانید و باور کنید که این جا هنوز هم ایران است!ایران اسلامی!

احساس می کردم ناهار اصلا بهم نچسبیده و همش صزف حرص خوردن شده! نمی دونم چی می شد اگر امسال هم مثل هر سال امروز تو فکر شهید چمران بودیم!چی می شد اگر امسال مثل هر سال بود! و ما فقط تو فکر تابستان! کاش امسال هم مثل پارسال بود!

سرفراز باشی میهن من....

 

 



نویسنده » سه نفر » ساعت 4:20 عصر روز یکشنبه 88 خرداد 31

اون گفت نباید حرفی بزنی!
اون گفت نمی تونن قبول کنن همون طوری که من تو نمی تونیم!
اون خیلی چیز ها گفت،
و بعد حرفاش تازه فهمیدم: دلیل اینکه آرومم....
حرفهاش قشنگ نبود، هیچ چیز نبود، فقط حرف های خودش بود همون حرف هایی که اگر مدت ها پیش می شنیدم شاید تا این حد حماقت نمی کردم!
اون گفت...
و حرف زد و حرف زد بعد از حرف های اون بود که فهمیدم نباید این کار را می کردم باید سکوت می کردم نه که سکوت علامت رضایت است سکوت من علامت این بود که راضی نیستم ولی در هر حال سکوت بود.

رفته بودم مدرسه در مدرسه تا ته باز بود انگار که کسی درش را از جا درآورده باشد صدای تق و توق می آمد رویم را که کردم اینور دیدم یک آقائه داره دیوار را داغون می کنه انگار که می خواد از راهرو به روابط عمومی یک سوراخ باز کنه! دیوار ها خالی بودن انگار که هیچ بردی روی آن ها هیچ وقت هیچ وقت قرار نگرفته بود! داشتم با خودم فکر می کرد آره جلوی معاونت بود که فلان اتفاق افتاد فلان موقع بود که قیچی سرم را کوبید به دیوار و نزدیک بود میخ روی دیوار بره توی سر مبارکم و ناقصم کنه فلان روز بود که...
می خواستم با خودم وانمود کنم که تو فلان موقع توی فلان روزم و دارم فلان کار را می کنم اما مثل اینکه اینجا اونجا نبود این مدرسه ای نبود که من می شناختم!
آقایی که سعی داشت یک سوراخ از راهرو به روابط عمومی باز کنه حتی سرش را هم برنگرداند و من هم هنوز جلوی در ایستاده بودم حتی نمی دونستم می تونم برم تو یا نه. این همه تردید برای وارد شدن به جایی تا این حد آشنا؟
جلو رفتم. می خواستم تو روابط عمومی را ببینم ببینم خانمی اونجا نشسته یانه اما هیچ کس نبود هیچ هیچ چیز هم نبود یک اتاق خالی بود که اگر با پایین تر حد صدا درش حرف می زدی هم صدایت می پیچید!
نمی دونم این چندمین دفعه بود که دلم را زدم به دریا و رفتم. ولی وقتی جلو تر رفتم دیدم من هم جزوی از اینجام اینجا مدرسه منه!

اتاق مطالعه پایه ی سوم! همون سالن اجتماعات خودمون ولی الان خالیه تمام کلاس ها و اتاق ها خالیه! یادتونه استعداد یابی رو یا کنفرانس دینی چه فاجعه ای بود! یادته صبح اومدیم و هیچ کار نکرده بودیم، یادتونه گیر داده بودم به مازمور باید کارشناس مذهبی بشی اون هم سرش را انداخت پایین و اومد و اراذل شد!
یادتونه می خواستیم ژاکت فاطی(دوست الهه اینا رو) بگیریم!!!!

از پله ها که بالا اومدم! یکدفعه یادم افتاد ای دل غافل من با شلوار لی اومدم اینجا حالا خانم ناظم(از نوع قدیمی) چی می گه بهم!

کمد ها همون کمدهان همون اسم ها! راهم را کج می کنم تا یک سری به همشون بزنم جلوی همین کمده بود که!

چشمانم را به روشنی باز کردم! و دیدم که از همه جا و همه کس خاطره دارم از همین کمد ها که دره یکبار با مشت کوبید توش و تمام راهرو را داشت ناله می کرد یا ناله های من سر کلاس قرآن به دلیل چوب شور های غیر عادی الهه خانم!

و این هم پایان!
آخر پرونده این سال نوشتم:پایان!

پایان.

دلیل اینکه آرومم... 



نویسنده » سه نفر » ساعت 9:27 عصر روز سه شنبه 88 خرداد 26

شایدعنوان متنم ربط زیادی یا هیچ ربطی به متنم نداشته باشد ولی باید یک جوری اعلام بدارم که کاندید محبوبم رییس جمهور شده!

خب از آنجایی شروع می کنم که دارم از راه پله ی بغل سایت می آم پایی یا می خوام بیام پایین! طبق معمول فکر می کردم که گروهی از دوستان نسیم جان( منظورم نگین اینا نیستن منظورم بادبادک و ایناند) آنجا نشسته اند و طبق معمول سد معبر کرده اند و مثل اینکه این دفعه باید به شهرداری زنگ بزنم بگم بیان جمعشون کنن! اومدم که پایم را از پله بگذارم پایین دیدم ای دل غافل اینا که دوستای باد ملایم (نسیم) نیستند این عزیزان دوستان خورشیدند! به همان طریقی که هری از دست لاوندر براون فرار می کرد که هی می آمد موی دماغش می شد (همون موقعی که رون سم خورده بود و تو درمانگاه بود اصلا چرا دارم اینا را برا شما می گم؟) فرار کردم و از راه پله اون وری اومدم پایین ولی صحنه بی نظیری بود!

پایین که آمدم نگین خانم را دیدم که با یک زنبیل پشتشان(اگر هم کیف بود به من ربطی نداره می خواست کیف شبیه زنبیل پشتش نندازه) داره هی این ور و آن ور می ره و می گه که منتظره (فکر کنم یک ذره زمان بندی به هم خورد این قبل از بالا رفتن از پله و اون موقعی بود که داشتم از ناهار خوری می امدم) در هر حال قیچی بهم بعد از پایین آمدن چیزی راجع به صحنه ی بسیار جالب گفت که در پیلوت در حال رخ دادن بود ولی من داشتم به راه پله فکر می کردم و هر گونه صحنه ای جذابیت قبلی را برایم نداشت!(منظورم بعد از برآورده شدن انتظار نگین خانم است)

از طرفی دیگر مسابقه ی ریاضی تمام شده بود و نرگس جان عزیزمان در کنار ما بودند! یعنی پیش من و قیچی( باز هم برا من سوال شده بود که چرا ما دو تاییم که متوجه شدم ای دل غافل فاطمه خانم با مامانشان رفتن! مگه آن روز روز آخر نبود پس چه ریلکس با رفتن یکی از بهترین دوستانم برخورد می کردم؟)

تا به خودم اومدم دیدیم از راه پله ها بالا اومدم و تو.ی اتاق بغل کلاس سوم جلوی کامپیوترم قیچی و ملیکا دارن از اون پایین هوار می زنن. من که نمی دانستم از طرف کدام راه پله صدایم می زنند و به هیچ طریقی حاضر نبودم طرف آن یکی راه پله برم آن نعره ها را به حال خودش گذاشتم. پایین که آمدم دیدم نعره ها به اشک و آه تبدیل شده این ملیکا هم از اول سال زیادی گریه می کرد چه برسه با این صحنه هایی که نگین جان ایجاد می کنن

فاطمه خانم برگشتن مثل اینکه حالا حالا ها خیال رفتن نداشتند ماهم که بخیل نیستسم هر چه بیشتر بمونند پیشمون ما شاد تر می شیم(آخه هر وقت فاطی(!) می ره من برام سوال می شه که چرا ما یعنی من و قیچی دو تاییم) همه دوروبر فاطمه جمع شده بودیم و حرف میزدیم که دیدم را ه پله خالی شده  لیلا جان هم اومده پایین و داره مثل ابر بهار گریه می کنه (بمیرم براش) ما هم که دیدیم (یعنی همه مون) سر رشته ای از گریه کردن نداریم خودمون را زدیم به آن راه که مثلا آن ها را ندیدم دیدم که نه مثل این که لیلا خانم ما را دیده اند و ....

خب دوباره دارند گریه می کنند از آن جایی که بازهم ما (نه شما فقط من) هیچ سررشته ای در امور گریه گونه نداریم ایستادیم و نگاه کردیم و دلداری دادیم که گریه نکن کوچولو تو هم یک روز دکتر می شی( با توجه به شعار موسوی غصه نخور تو هم یک روز دکتر میشی) البته ما همچین حرفی به لیلا آن هم در آن وضعیت نزدیم و فقط از تداوم روز ها و 5 اردو ی باقی مانده سخن گفتیم!

دیدیم بعد ازاین همه گریه دیدن دلمان می خواهد کمی  خوش بگذرانیم دسن نگین را گرفتم بردم  گفتم که بیا همدیگر را خیس کنیم ( چشم آنهایی که نیامدیدند در آید خیلی هم خوش گذشت)

قیچی دیوانه مان کرده بود که می خواهد خداحافظی کند که در آن لحظه معلم محبوب دوران طفولیتمان (در آن زمانی که هنوز با کتاب های آقای پاتر آشنا نشده و جوانی بس خام و بی تجربه بودیم) هم تشریف آورده اند آن هم در بارش ابر های گریه، گریان یا هر چیز دیگر!

قیچی هم خداحافظی اش را کرد و آمدیم یک ساعت جلو ی در خونه الو جان و دره جان نشستیم خندیدیم تا سرویسمان بیاید!

به خانه که رسیدیم دیدم خوابمان می آید! بیدار که شدیم رفتیم سر وقت این جسم بخت برگشته تلفن! زنگ زدیم به قیچی و آن بحث تکراری را تکرار کریدم با این تفاوت که قیچی جان متوجه عمق مساله شده و نفسشان بالا نمی آید! آنقدر با قیچی رحف زدیم که دیدیم که اگر هم بتووانیم و قادر باشیم با وجود مادرمان نمیتوانیم به کس دیگری زنگ بزنیم که خدا پدر آقای بل را بیامرزه!

 

 

خب حالا  وقت آن شده که بگویم چرا این قدر حرف زدم!

لحظه ها خاطره اند! فکر کنم کمتر کسی باشه که الهه را بشناسه و دلش نخواد خاطره داشته باشه(خصوصا کسانی که خونشون نارنجیه مثل ملیکا جان). این ها را نوشتم برای آیندگان! شما هم خاطره روز آخر را بنویسید و نظر بدید تا من بذارم اینجاو بخوانیم و تا سال ها بعد خالش را ببریم!

این حرفی که زدم شامل همه می شه( حتی شما!)



نویسنده » polly » ساعت 8:42 عصر روز شنبه 88 خرداد 23

همین الان یک چیزی را متوجه شدم!

ما دیگه نمی ریم سر کلاس دوم الف!

هیچ وقت هیچ وقت!

حاضرم بار ها از کلاش بیفتم بیرون اما چند لحظه ی طلایی دیگر در آن کلاس درس بخوانم.

درس هم نخوانم هیچی فقط بنشینم!

ما دیگه نمی ریم سر کلاس دیگه زنگ تفریح میعادگاهمان می شه جاگردشی!یا توی باغچه!

حاضرم دو ساعت توی اتاق بغل کلاسمان حبس بشم ولی باز هم برم تو اون کلاس درس بخوانم و زنگ تفریح بپرم بیرون و حالش را ببرم!

حاضرم همه چی ام را بدهم تا این سال دوباره تکرار بشود!

تا همین پارسال می گفتم بهترین سال تحصیلی ام سال چهارم  بوده ولی الان با اطمینان می گم دوم بهتر بود! فوق العاده بود معرکه بود!

یک مطلب توی همین وبلاگ داریم موج اف ام نوشته 28 مرداد یا یک همچین چیزی!

پارسال نوشته و من امسال می خوانم و حسرت می خورم!

به یاد اون دورانی که رفت و ما را با یه دنیا تنها گذاشت! به یاد اون دورانی که یک روزی تمام دنیا بود!

حکایت همچنان باقی است...

 

موج اف ام هم یادی از آرشیو قدیمی اش می کند:

به امید 20 مرداد 88

انگار همین چند روز پیش بود . چادر و مقنعه ام را روی میز گذاشتم و دست به گچ شدم :

خداحافظ کلاس اول ب . ( این روز ها اول ج هم داریم .)

خداحافظ عاشقانه ها !(منظور قبلی ام یادم نیست )

خداحافظ جغرافی و اجتماعی . ( یادش بخیر . )

خداحافظ مارگارت و مارگاد ( ! ) که یادتان روی تخته ی کلاس مان می نوشتیم . ( آلرژی دارم . نزدیک نشوید !!)

خداحافظ دوست قدیمی دشمن الان ! ( منظورم غزال بوده ، بیچاره غزال ! )

خداحافظ ناتاشا و پت و مت ! ( ........!!!!)

....

برای امسال هم نوشته بودم :

سلام کلاس دوم .( کلاس دوم الف )

سلام سن 1+12 . (خیلی هم بد و نحس نبود ، عالی بود !!)

سلام اینکی و غزاله . ( سلام عالیه و سایر رفقا !!)

سلام عاشقانه ها !(منظورمو نمی فهمم )

بدجور آلرژی دارم ، جونتونو دوست دارین ، نزدیک نشین !

سلام دختره که عصبانی می شه خوش تیپ تر می شه !!(سلام غریب دوست و سارا های کلاس اول )

سلام عربی ! (ذهب ،‌ذهبا ، ذهبوا ...)

سلام 8 آذر ( مانور زلزله ) که جمعه است !!! (بالاخره کردنش شنبه !!!)

سلام خانم اسماعیلی .( سلام معلم ادبیات )

سلام خانم فهیم .( سلام اونی که دفترمو پر کردی ....)

و ....سلام 75 کلاس اولی ! ( به امید دیدار کلاس اولی های دیگر . )

 .....تا 20 مرداد88 و خداحافظی با همه ی شما ، خداحافظ !

...............

و اینک گچ ها را جمع کردند و در کلاس دوم الف را بسته اند . تا ببینیم 20 مرداد امسال چی می شه !!!!

 

 



نویسنده » polly » ساعت 11:9 عصر روز دوشنبه 88 خرداد 4

کتاب حسنی نگو یه دسته گل را توی دستانم می چرخانم.

توی ده شلمرود
حسنی تک و تنها بود
حسنی نگو بلا بگو
تنبل تنبلا بگو
موی بلند روی سیاه ناخن دراز
واه واه واه
 
به خیلی چیز ها فکر میکنم!
این دو روز بهترین روز زندگی ام بود.
 
نه فلفلی نه قلقلی
نه مرغ زرد کاکلی
هیچکس باهاش رفیق نبود
تنها روی سه پایه
نشسته بود تو سایه
باباش میگفت: حسنی میای بریم حموم؟
نه نمیام نه نمیام
سرتو می خوای اصلاح کنی؟
نه نمی خوام نه نمی خوام
 
عکس های کاشان و اصفهان را برای کلیپ نشریه می بینم.
چه روزگاران خوشی داشتیم.
و چه روزگاران خوشی داریم.
 
کره الاغ کدخدا
یورتمه می رفت تو کوچه ها
الاغه چرا یورتمه میری؟
دارم میرم بار ببرم
دیرم شده عجله دارم
الاغ خوب و نازنین
سر در هواسمبرزمین
یالت بلند و پرمو
دمت مثال جارو
یک کمی به من سواری میدی؟-
 
دلم نمی خواهد در هیچ شرایطی این چند روز باقی مانده تمام نشود.
به تمام نشدن روز ها فکر نمی کنم به تداوم روز ها فکر می کنم چون به هر چیزی فکر کنم اون به سرم میاد.
و من دوست ندارم این اندک زمان باقی مانده برای با هم بودن را از دست بدهم.
 
چرا نمیدی؟
واسه اینکه من تمیزم
پیش همه عزیزم
اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه ناخن دراز
واه واه واه!
 
 
توی عکس ها همه دارند لبخند می زنند. نور خورشید روی صورت ها پاشیده و عکس را زیبا تر از آن چیزی کرده که باید می بوده.
به تک تک چهره ها نگاه می کنم همه از داخل آن عکس ابدی به من خیره شده اند و لبخند می زنند. عکس هم چنان این جاست ولی دیگر زمان آن زمان نیست این عکس فقط  اندک لحظه ای را ثبت کرده است.
هر چهره من را به یاد چیزی می اندازد. یک خاطره یک نگاه.
من خوش حال تر از آنم که باید می بودم.
 
غاز پرید تو استخر
تو اردکی یا غازی؟
من غاز خوش زبانم
میای بریم به بازی؟
نه جانم
چرا نمیای؟
 
 لبخند می زنم. به تک تک لحظاتی که داشته ام فکر می کنم و لبخند می زنم.
من خوش بخت تر از آنم که باید می بودم و در این باره هیچ شکایتی ندارم.
مگر کسی هست که از خوش حالی، خنده، لبخند و... بدش بیاید؟
 
واسه اینکه من صبح تا غروب
میون آب کنار جو
مشغول کار شستشو
اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه واه واه.
 
توی راهرو هستیم.
با این راهرو چه خاطره ها که نداریم.
 همین جا بغل سطل آشغال بود که نخی داشت گریه می کرد.
همین جا بغل این کمده بود که من با قیچی از شدت خنده روی زمین افتادیم...
 
در وا شد و یه جوجه
دوید و اومد تو کوچه
جیک جیک کنان گردش زنان
اومدو اومد پیش حسنی
جوجه کوچولو
کوچول موچولو
میای با من بازی کنی؟
مادرش اومد
قدقدقدا
 
... همین جا بود که چند نفری سر همین دیگر داد کشیدیم.
همین جا بود که که نرگس غزال را زد.
و همین جا بود که همه با هم در کنار هم خندیدم.
 
برو خونتون تو رو به خدا
جوجه ریزه میزه
ببین چقد تمیزه؟
اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه واه واه
حسنی با چشم
گریون پا شد و اومد تو میدون
 
دوربین یک عکس دیگر از سر در کلاس ها می گیرد.
دوم الف. سوم الف. سوم ب . دوم ب. اول ج.....
مهم نیست که سال ها چه چیزی می گویند. چه مرز هایی را تعیین می کنند.
 
آی فلفلی آی قلقلی
میاین با من بازی کنین؟
نه که نمیایم
چرا نمیاین؟
فلفلی گفت:من و داداشم و بابام و عموم
هفته‌ای دو بار میریم حموماما تو چی؟
قلقلی گفت:نگاش کنین
موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه واه واه

 
همه لبخند بزنید. این لحظات داره ثبت می شه نه یک لحظه همه ی این لحظه ها....
 
حسنی دوید پیش باباش
حسنی میای بریم حموم؟
میام میام
سرتو میخوای اصلاح کنی؟
میخوام میخوام
حسنی نگو یه دسته گل
تر و تمیز و تپل مپ
لالاغ و خروس و جوجه
غاز و ببعی با فلفلی با قلقلی
با مرغ زرد کاکلی
حلقه زدن دور حسن
الاغه میگفت:اگه کاری نداری بریم الاغ سواری
خروسه می گفت: قوقولی قوقو قوقولی قوقو
هر چی میخوای فوری بگو
مرغه می‌گفت:حسنی برو تو کوچه
بازی بکن با جوجه
غاز می‌گفت: حسنی بیا با همدیگه
بریم شناتوی ده شلمرود
حسنی دیگه تنها نبود
 
این لحظات داره ثبت می شه مثل این حسنی. همین آقای سبیل کلفتی که توی خیابان می بینید  با حسنی بزرگ شده و حالا نوبت ماست.
از بابت همه چیز متشکرم.
از بابت وجود فاطمه ها، سارا ها،زهرا ها،مریم ها،ضحی ها نگین ها، نرگس ها، لیلا ها، الهه ها و...
و همه چیز.
برای لحظات ثبت شده....
 
به قلم جادویی polly
 

این بار با - ستاره و شب - جمله ای بساز!

سارا اشاره کرد به آن دور دست :

چند سال میشود پدرم رفته آسمان

خانوم اجازه ولی بر نگشته است

خانوم خنده ای زد و پرسید :دخترم !

در جمله های ناقص ات اصلا ستاره هست؟

ترسیده بود ،نمره اش این بار کم شود

خانوم... شب... دوباره بالا گرفته است

خانوم اجازه!صبح و شب ما یکی شده

خانوم اجازه !خانه ما بی ستاره است .



نویسنده » polly » ساعت 9:36 عصر روز دوشنبه 88 اردیبهشت 21

   1   2      >