سفارش تبلیغ
صبا ویژن



مارمولک های 88 - مارمولک ها در باد






درباره نویسنده
مارمولک های 88 - مارمولک ها در باد
مدیر وبلاگ : سه نفر[67]
نویسندگان وبلاگ :
موجFM
موجFM[14]
polly
polly[10]
قیچی
قیچی[5]

سلام اسم من مارمولک ها در باده حالا دیگه یکساله مه. سه نفر من رو اداره می کنن. به امید خدا بازم ادامه می دن. وقتی برای اولین بار با هم آشنا شدیم فقط 13 ساله بودن و تازه داشتن رهسپار می شدن به سوی دوم راهنمایی اما حالا می تونن سرشون رو بالا بگیرن و بگن که 14 ساله اند. مارمولک ها در باد. حکایت ثبت شده از یکسال دوستی سه نفره است. به امید این که حکایت سال ها دوستی سه نفره باشه. من یک گنجینه ام
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مارمولک های 87
مارمولک های 88
مارمولک های 89


لینکهای روزانه
مقام معظم رهبری [29]
کامران نجف زاده [75]
حجاب [41]
سایت حضرت ولی عصر [25]
کودک ایرانیان [50]
ویکی پدیا [74]
فطرس [30]
خبر گزاری پانا [42]
علمی [37]
دست نوشته های سید مهدی شجاعی [63]
سایت مدرسه ی روشنگر [285]
سایت ترویج قرآن [71]
سایت بوی سیب [45]
دنیای یک فرشته [142]
[آرشیو(14)]


لینک دوستان
حنا دختری با مقنعه
سامع سوم
بچه های شهید
نوشته های یک خانم ناظم!
دیوانه ی دل
پنالتی
دراز گیسو عبور می کند...
طنز و جبهه
سارا ؛برای همیشه...
لحظه ها خاطره اند( دره ی عزیزمان)

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
مارمولک های 88 - مارمولک ها در باد


لوگوی دوستان











وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :75659
بازدید امروز : 10
 RSS 

   

دوستان نترسید شرایط تحت کنترل است و هیچ گونه ویروسی در این وبلاگ وجود ندارد الان خودم می رم پی سی جاوا را خفه می کنم!

وای فکرش را بکنید کلی کامپیوتر ویروسی شد هر چه زود تر برید یک آنتی ویروس بیاورید اگر کامپیورتان را دوست دارید

ولی هم اکنون هیچ مشکلی در وبلاگ ما وجود ندارد!

زهرا جون خیلی ممنونم!

قیچی می گم: ...!

مازمور جان چرا تو دم به دیقه شکست می خوری؟

یاسی یک وقت همچین حماقتی در حذف کردن وبت نکنی ها!

مازمور اگر به آرزوی محال رسیدی چرا زنگ نزدی؟

چرا هر کی می تونه مدرسه را تعطیل کنه به من هم یاد بده!

موج اف ام چه کوتاه!

و در آخر ...

نگران نباشید ویروس ها نقل مکان کردند!

در هر حال از رفیق های خودم ویاسی و قیچی هستند دیگر چه می شه کرد؟

هری پاتر برای همیشه....

فی امان الله....

 



نویسنده » سه نفر » ساعت 10:12 عصر روز یکشنبه 88 فروردین 16

خداحافظ ، همین حالا . همین حالا که من تنهام ، خداحافظ به شرطی که بفهمی ، تر شده چشمات ..

خداحافظ کمی غمگین ، به یاد اون همه تردید

به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید ...

اگه گفتن خداحافظ ، نه این که رفتنت ساده اس ، نه اینکه می شه باور کرد ، دوباره آخر جاده است ،

خداحافظ به شرطی که نبندیم دل به رویا ها

بدونیم بی تو و با تو ، همینه ، رسم این دنیا ...

 خداحافظ خداحافظ ، همین حالا ...خداحافظ !

هیچ منظوری نداشتیم و تنها می خواستیم گوشه ای از آرشیو موسیقی خویش را به رخ شما دوستان گرام بکشیم و البته برای در آوردن حرص دوست عزیزمان !



نویسنده » سه نفر » ساعت 2:19 عصر روز یکشنبه 88 فروردین 16

به زور دیدن تکرار فیلم سینمایی شبکه 3 هم که شده بود ، ساعت یازده و نیم از خواب بیدار شدم . البته بیدار نشدم و از خواب پریدم . بازم خواب دیدم همه مردیم ! می دونید چیه ، من از این خوابا زیاد می بینم : یه بار با پرادومون تصادف می کنیم  و می افتیم تو دره . یه بار هم همگی با هم معتاد می شیم  که این یکی از آثار منفی مستند شوک بود . یه بار هم ......

این دفعه تو جاده ی چالوس بودیم ، نه نه .....سوار قایق بودیم و قایق غرق شد و ما مردیم !

این ها همه بهانه ی خوبی بود تا یک روز تکراری مرا خراب کند . بر خلاف تصورم هم فیلم سینمایی خیلی چرت نبود ولی لوس تموم شد .

در کمدو باز می کنم و دفتر خاطراتم رو بر می دارم . صفحه ی 215 . یادداشت غزال :

مرا رود و تو را دریا کشیدند / مرا پایین ، تو را بالا کشیدند

برای خواهش چشمان من بود / که این گونه تو را زیبا کشیدند !

...حس مبهمی به من می گفت که غزال دفتر خاطراتمو با نامه های عاشقانه اشتباه گرفته ......برای جلوگیری از افکار منفی سریع تر به صفحه ی 213 مراجه کردم . یادداشت Polly . معلوم بود اون روز ها ارادت خاصی به فضای خالی پیدا کرده بود . کاشکی خالی نبودن ....

کلاس توی ذهنم زنده شده بود :

الو روی در می کوبید و مازمور گیر داده بود به خنده های من. نخی در جنب و جوش بود و Polly سرگردان!

و حالا زنگ تفریح :

Polly توپ رو شوت می کرد و مدرسی کیلومتر ها می دوید و حرص می خورد و من می خندیدم . قیچی هم اون روز غایب بود .

عالیه با یه حرکت کوتاه جمع رو می برد رو هوا ......

ضحی ندای هری پاتر سر می داد . کی بود گرگینه شد ؟ لوپین بود دیگه ، نه ؟(از بازیگر لوپین خوشم نمی یاد برای همین عکس نذاشتم از طرفPolly)

منم داشتم به زور به داری دیالوگ یاد می دادم : یه آدمی که هر صفت بدی رو که بگی داشت ؛ یه آدم نامرد بی معرفت بد اخلاق بد دهن !

راستی قیچی ، اون دیالوگ حس پنهان هنوز یادته ؟!

رسیدم به صفحه ی 214 . ضحی آدرس ایمیل و وبلاگ و هر چی که بلد بود برام نوشته بود....به یاد تمام چک و چونه هایی که سر وبلاگ باهاش زدیم . آخرش فهمید یا نه رو نمی دونم !

دوباره صفحه ی 215 . این هدی گیر داده به دماغ من ! خب باید چی کارش کنم ؟ ها ؟ خودت بگو !

دفتر خاطرات رو می بندم و می ذارمش تو کمد و در کمدو قفل می کنم تا دیگه نرم سراغش ولی خودمم خوب می دونم که محاله . نگاهم به نقاشی روی کمد افتاد . اثر استاد Polly  . یه گربه و یه موش و گل و خورشید و ابر همگی روی یک صفحه . به همین سادگی !

بر می گردم سر جای اولم : جلوی تلویزیون ؛ خبری نیست ! پس پیش به سوی وبلاگ : یه مطلب ریز که چشمو کور می کنه ...وای ،‌ نه !

دوباره بر می گردیم به میعادگاه همیشگی : جلوی تلویزیون ! جومونگ ـ اذان ـ کلاه قرمزی ـ عید امسال ـ ماه عسل ـ مرد 2 هزار چهره .......

دوباره بر می گردم به دفتر خاطراتم . صفحه ی 213 . یادداشت داری !

یادم می آد اون موقع براش یه جمله دیکته کردم و برام نوشت . واقعا هم دستم درد نکنه . برام نوشته بود :

امروز با هم بودن را تجربه می کنیم

و شاید فردا به یاد هم بودن را

پس بیا امروز را زیبا کنیم

به حرمت خاطرات فردا ....!

دفترم رو بستم و رفتم که بخوابم ....این دفعه خواب دیدم هواپیما سقوط کرده و ما مردیم !

به این می گن یادداشت روزانه ی نوع اول ! فهمیدی Polly  ؟



نویسنده » موجFM » ساعت 1:58 عصر روز یکشنبه 88 فروردین 9

انگار همین چند روز پیش بود ... ( چه جمله مزخرف و تکراری ای )

جلوی در مدرسه خانمی جوان و خوش رو که روسری آبی گلداری سرش کرده بود و قد بلند هم بود  ایستاده بود و یک جور هایی داشت بچه ها را بدرقه می کرد و به همه هم عید را تبریک می گفت و هم خداحافظی می کرد .

من هم مثل همیشه جزو آخرین نفر ها داشتم از در مدرسه می رفتم بیرون و عجله داشتم چون راننده سرویسم قرار بود مثل همیشه با اون صدا و دست لرزانش سرم غرولند کنه و بگه دیگه دنبالت نمی یام !

و در ادامه شروع می کنه: پول خوب که نمی دید! ماشینو رو هم که کثیف می کنید! دیر هم که می آیید !بابا من یک سرویس دیگه هم دارم!....

می خواستم منم مثل همه ی بچه ها عادی و معمولی با معلم کتابخانه مهربان دم در ایستاده بود خداحافظی کنم ولی نشد آخه هم من اونو می شناختم هم اون منو می شناخت !

. . .

داشتم با معلم کتابخانه ی دبستان که هنوز هم خوب نمی شناختمش صحبت می کردم !

از اولش هم به خاطر اخلاق خوبش و اینکه زود با آدم گرم می گیره باهاش دوست شدم !!!

من که هنوز اولی بودم ! بلد نبودم کتاب بخوانم ! ولی خب تقریبا بلد بودم !!!!!

داشتم با اون سن کم و مخ فندقی ام زبون می ریختم و به اون خال خوشگل بغل لبش زل زده بودم و وراجی می کردم !!!!!

اون هم مثلا گوش می داد ولی تمام مدت داشت روسری آبی نخی گلدارش را هی صاف و صوف می کرد .

وقتی صحبتام یا بهتر بگم وراجیام داشت تموم می شد لب باز کرد و گفت :  عید که فقط دو هفته است!!! ناراحت نباش دو هفته دیگه دوباره می یای !

اینو که گفت بد جوری زد تو ذوقم !

انگار یک پارچ آب سر ریختن روم !!!

سرم را بالا گرفتم تا با اون قد کوتاهم و قند بلند او صورتش را نگاه کنم ببینم دماغش در چه وضعی است ؟؟؟؟

با خودم گفتم حتما دروغ می گه می خواد ردّم کنه و یه جورایی بگه برو پی کارت بچه !

ولی هرچی منتظر موندم و به دماغش زل زدم بلند که نشد هیچ ، کوتاه هم نشد !!!

می خواستم آب غوره بگیرم ولی به زور جلوی خودم را گرفتم !

با خودم گفتم که حتما دو هفته 60 روز است پس یعنی 1 هفته سی روز است@(از علامت تعجب هم گذاشته برای همین هم @ گذاشتم)

پس به 7 روز چی می گن ؟؟؟؟؟

گفتم حتما به 7 روز می گن یگ ماه @@@@

تا اون موقع هنوز نمی دونستم هفته و ماه و روز و سال یعنی چی ؟

نمی دونستم عید چند روزه !؟

ولی خب اون روز خاطره خیلی بدی داشتم !

برای سلامتی مسئول کتابخانه ی دبستان صلوات بفرستید

 

یک خاطره ی دیگه هم بگم رفتم !

رفتیه بودیم تحویل را خانه ی مادربزرگم اینا و همه جمع شده بودیم ( 40 نفری بودیم )

همه ی نوه ها ، نتیجه ها ، داماد ها ، عروس ها ، خاله خان باجی ها و . . .

سر سفره که بودیم همه بلند سال را به همه تبریک می گفتن !

حواسم نبود که ناگهان نوبت به من رسید من هم گفتم : 

 به پای هم پیر شوید !

خانه رفت هوا !!!!مُردم از خنده

به نظرتون آبروم رفت ؟

 خواهش می کنم نظر دهید !

فقط یک کلیک است!        

 روح منم شاد می کنید!

منم نظر می خوام!!!

                              

 

 



نویسنده » » ساعت 9:2 عصر روز یکشنبه 88 فروردین 2

<      1   2   3   4   5