سفارش تبلیغ
صبا ویژن



مارمولک های 88 - مارمولک ها در باد






درباره نویسنده
مارمولک های 88 - مارمولک ها در باد
مدیر وبلاگ : سه نفر[67]
نویسندگان وبلاگ :
موجFM
موجFM[14]
polly
polly[10]
قیچی
قیچی[5]

سلام اسم من مارمولک ها در باده حالا دیگه یکساله مه. سه نفر من رو اداره می کنن. به امید خدا بازم ادامه می دن. وقتی برای اولین بار با هم آشنا شدیم فقط 13 ساله بودن و تازه داشتن رهسپار می شدن به سوی دوم راهنمایی اما حالا می تونن سرشون رو بالا بگیرن و بگن که 14 ساله اند. مارمولک ها در باد. حکایت ثبت شده از یکسال دوستی سه نفره است. به امید این که حکایت سال ها دوستی سه نفره باشه. من یک گنجینه ام
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مارمولک های 87
مارمولک های 88
مارمولک های 89


لینکهای روزانه
مقام معظم رهبری [29]
کامران نجف زاده [75]
حجاب [41]
سایت حضرت ولی عصر [25]
کودک ایرانیان [50]
ویکی پدیا [74]
فطرس [30]
خبر گزاری پانا [42]
علمی [37]
دست نوشته های سید مهدی شجاعی [63]
سایت مدرسه ی روشنگر [285]
سایت ترویج قرآن [71]
سایت بوی سیب [45]
دنیای یک فرشته [142]
[آرشیو(14)]


لینک دوستان
حنا دختری با مقنعه
سامع سوم
بچه های شهید
نوشته های یک خانم ناظم!
دیوانه ی دل
پنالتی
دراز گیسو عبور می کند...
طنز و جبهه
سارا ؛برای همیشه...
لحظه ها خاطره اند( دره ی عزیزمان)

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
مارمولک های 88 - مارمولک ها در باد


لوگوی دوستان











وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :75594
بازدید امروز : 11
 RSS 

   

سلام !

خوبید ؟

امروز تولد پلیه !

27/اردیبهشت/1375

امروز برای ... بار تولدش را جشن می گیرد !

پلی تولدت مبارک !

 

واما بعدی که یکم زیاد می مونه برات و تا چند ماهی باید عصرانه ، صبحانه ، شام ، ناهار و ... بخوریش !

 

 

 

و اما در آخر یه کارت تبریک تولد بهت تقدیم می کنیم

 

 

و اما در آخر با عشق بهت می گم :

حبیب افتاد تو جوب !( با رنگ صورتی )

                  

                                                                                    قیچی

 



نویسنده » سه نفر » ساعت 7:2 عصر روز یکشنبه 88 اردیبهشت 27

کتاب حسنی نگو یه دسته گل را توی دستانم می چرخانم.

توی ده شلمرود
حسنی تک و تنها بود
حسنی نگو بلا بگو
تنبل تنبلا بگو
موی بلند روی سیاه ناخن دراز
واه واه واه
 
به خیلی چیز ها فکر میکنم!
این دو روز بهترین روز زندگی ام بود.
 
نه فلفلی نه قلقلی
نه مرغ زرد کاکلی
هیچکس باهاش رفیق نبود
تنها روی سه پایه
نشسته بود تو سایه
باباش میگفت: حسنی میای بریم حموم؟
نه نمیام نه نمیام
سرتو می خوای اصلاح کنی؟
نه نمی خوام نه نمی خوام
 
عکس های کاشان و اصفهان را برای کلیپ نشریه می بینم.
چه روزگاران خوشی داشتیم.
و چه روزگاران خوشی داریم.
 
کره الاغ کدخدا
یورتمه می رفت تو کوچه ها
الاغه چرا یورتمه میری؟
دارم میرم بار ببرم
دیرم شده عجله دارم
الاغ خوب و نازنین
سر در هواسمبرزمین
یالت بلند و پرمو
دمت مثال جارو
یک کمی به من سواری میدی؟-
 
دلم نمی خواهد در هیچ شرایطی این چند روز باقی مانده تمام نشود.
به تمام نشدن روز ها فکر نمی کنم به تداوم روز ها فکر می کنم چون به هر چیزی فکر کنم اون به سرم میاد.
و من دوست ندارم این اندک زمان باقی مانده برای با هم بودن را از دست بدهم.
 
چرا نمیدی؟
واسه اینکه من تمیزم
پیش همه عزیزم
اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه ناخن دراز
واه واه واه!
 
 
توی عکس ها همه دارند لبخند می زنند. نور خورشید روی صورت ها پاشیده و عکس را زیبا تر از آن چیزی کرده که باید می بوده.
به تک تک چهره ها نگاه می کنم همه از داخل آن عکس ابدی به من خیره شده اند و لبخند می زنند. عکس هم چنان این جاست ولی دیگر زمان آن زمان نیست این عکس فقط  اندک لحظه ای را ثبت کرده است.
هر چهره من را به یاد چیزی می اندازد. یک خاطره یک نگاه.
من خوش حال تر از آنم که باید می بودم.
 
غاز پرید تو استخر
تو اردکی یا غازی؟
من غاز خوش زبانم
میای بریم به بازی؟
نه جانم
چرا نمیای؟
 
 لبخند می زنم. به تک تک لحظاتی که داشته ام فکر می کنم و لبخند می زنم.
من خوش بخت تر از آنم که باید می بودم و در این باره هیچ شکایتی ندارم.
مگر کسی هست که از خوش حالی، خنده، لبخند و... بدش بیاید؟
 
واسه اینکه من صبح تا غروب
میون آب کنار جو
مشغول کار شستشو
اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه واه واه.
 
توی راهرو هستیم.
با این راهرو چه خاطره ها که نداریم.
 همین جا بغل سطل آشغال بود که نخی داشت گریه می کرد.
همین جا بغل این کمده بود که من با قیچی از شدت خنده روی زمین افتادیم...
 
در وا شد و یه جوجه
دوید و اومد تو کوچه
جیک جیک کنان گردش زنان
اومدو اومد پیش حسنی
جوجه کوچولو
کوچول موچولو
میای با من بازی کنی؟
مادرش اومد
قدقدقدا
 
... همین جا بود که چند نفری سر همین دیگر داد کشیدیم.
همین جا بود که که نرگس غزال را زد.
و همین جا بود که همه با هم در کنار هم خندیدم.
 
برو خونتون تو رو به خدا
جوجه ریزه میزه
ببین چقد تمیزه؟
اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه واه واه
حسنی با چشم
گریون پا شد و اومد تو میدون
 
دوربین یک عکس دیگر از سر در کلاس ها می گیرد.
دوم الف. سوم الف. سوم ب . دوم ب. اول ج.....
مهم نیست که سال ها چه چیزی می گویند. چه مرز هایی را تعیین می کنند.
 
آی فلفلی آی قلقلی
میاین با من بازی کنین؟
نه که نمیایم
چرا نمیاین؟
فلفلی گفت:من و داداشم و بابام و عموم
هفته‌ای دو بار میریم حموماما تو چی؟
قلقلی گفت:نگاش کنین
موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه واه واه

 
همه لبخند بزنید. این لحظات داره ثبت می شه نه یک لحظه همه ی این لحظه ها....
 
حسنی دوید پیش باباش
حسنی میای بریم حموم؟
میام میام
سرتو میخوای اصلاح کنی؟
میخوام میخوام
حسنی نگو یه دسته گل
تر و تمیز و تپل مپ
لالاغ و خروس و جوجه
غاز و ببعی با فلفلی با قلقلی
با مرغ زرد کاکلی
حلقه زدن دور حسن
الاغه میگفت:اگه کاری نداری بریم الاغ سواری
خروسه می گفت: قوقولی قوقو قوقولی قوقو
هر چی میخوای فوری بگو
مرغه می‌گفت:حسنی برو تو کوچه
بازی بکن با جوجه
غاز می‌گفت: حسنی بیا با همدیگه
بریم شناتوی ده شلمرود
حسنی دیگه تنها نبود
 
این لحظات داره ثبت می شه مثل این حسنی. همین آقای سبیل کلفتی که توی خیابان می بینید  با حسنی بزرگ شده و حالا نوبت ماست.
از بابت همه چیز متشکرم.
از بابت وجود فاطمه ها، سارا ها،زهرا ها،مریم ها،ضحی ها نگین ها، نرگس ها، لیلا ها، الهه ها و...
و همه چیز.
برای لحظات ثبت شده....
 
به قلم جادویی polly
 

این بار با - ستاره و شب - جمله ای بساز!

سارا اشاره کرد به آن دور دست :

چند سال میشود پدرم رفته آسمان

خانوم اجازه ولی بر نگشته است

خانوم خنده ای زد و پرسید :دخترم !

در جمله های ناقص ات اصلا ستاره هست؟

ترسیده بود ،نمره اش این بار کم شود

خانوم... شب... دوباره بالا گرفته است

خانوم اجازه!صبح و شب ما یکی شده

خانوم اجازه !خانه ما بی ستاره است .



نویسنده » polly » ساعت 9:36 عصر روز دوشنبه 88 اردیبهشت 21

تازه فهمیدم که ما آدم ها چه قدر تنهاییم و چه قدر بدبخت .

من امروز پسر های جوان را دیدم که با ماشین های مثلا باکلاسشون داشتن برای دختر های جوان بوق می زدند . واقعا هدفشون از این کار چیه ؟

من امشب تازه به آسمون نگاه کردم و فهمیدم که توی آسمون هیچ چی ستاره نیست ! من تازه امشب فهمیدم که ستاره ها هم با ما قهر کردن و رفتن ، تازه فهمیدم که ما آدم ها چه قدر بدبختیم که حتی به بالای سرمون هم نگاه نمی کنیم تا بفهمیم چه چیزای قشنگی رو از دست دادیم و من امروز تازه معنی بدبخت بودن رو فمیدم !

بدبختی یعنی اینکه خودت رو یه جور دیگه بکنی ، یه جوری که وقتی خودت رو نگاه می کنی از خودت بدت می آد .

می خوایی جبران کنی ، ولی نمی تونی ، نمی ذارن !

نمی خوام شعار بدم ولی من ، تازه فهمیدم که چه عشقی رو توی زندگی از دست دادیم ، منظورم خداست !        

بله ، ما آدم ها خدا رو فراموش کردیم ، فراموش فراموش ! و برای همینه که بدبختیم ! بدبخت !

نمی گم فقط من بلکه تمام دنیا خدا رو گم کردن . همه ؛ از خدا و پیغمبری هاش گرفته تا پسر ها و دختر های جوان ! هممون !

و برای همینه که همین طور داریم درجا می زنیم ، دور خودمون می چرخیم و به هم دروغ می گیم ! بله ، ما هممون دروغ گو هستیم .

از بقالی که برای فروش یک جنس بیشتر دروغ می گه و می گه که خانوم این همین امروز رسیده ، نه خانوم این ها اساسا از دیروز گرون شدن و...گرفته تا .................

نمی دونم تا کجا بگم ، فکر می کنم این دروغ و دروغ گویی تا آخر ادامه داره !

مادر به دخترش دروغ می گوید و دختر به مادرش ! مغازه دار یه مشتری اش دروغ می گوید و مشتری به مغازه دار !

...و همه ی این ها نشانه ی بدبختی ما آدم هاست . از بی عشق شدن و بی هدف بودن ما آدم هاست .

نویسنده :نگین جون

 



نویسنده » موجFM » ساعت 8:5 عصر روز شنبه 88 اردیبهشت 12

مردان بزرگِ آرزوهای کودکی ما، مردمانی بودند از همین کوچه و محله‌ها و از جنس همین مردم. آمدند تا هرچند کوتاه برای مدتی شادی و لذت حقیقی را به رخ ما بکشند و بروند. آمدند و آن‌قدر که دنیاداران زندگی را جدی گرفته بوند، اینان مرگ را به سخره گرفتند... (فَرِحِینَ بِمَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ (از فضیلتی که خدا نصیبشان کرده است شادمانند ).

 

بسیجی ترکش خورده

ترکش سرش رو برده

عروسی نکرده مرده

ان شاءالله مبارکش باد

داشته کلاش میبرده

ترکش تو قلبش خورده

شهید شده ،نمرده !

انشا الله مبارکش باد



نویسنده » سه نفر » ساعت 5:14 عصر روز چهارشنبه 88 اردیبهشت 2

دست هایم را روی شقیقه هایم گذاشه بودم و در هر حالی که روی کلاسورم خم شده بودم داشتم صفحه ای را نگاه می کردم

کسانی که دوستشان دارم

یک خط مواج بگیر و برو جلو آخرش به دو تا حرف می رسی اف ام! موج اف ام با مداد سیاه و پر رنگ توی صفحه خودنمایی می کرد!

یک قیچی بزرگ با همان مداد کمی آن طرف تر بود! در کنار موج اف ام، کسانی که دوستشان دارم

این ها را که می بینم یاد زنگ تفریح می افتم

دوباره این قیچی کجا رفت

نمی دونم؟!  وزیر خنده می زند

 چرا هی این گم می شه، قیچی! قیچی

را می افتیم جلوی در حیاط با پدیده ای به اسم قیچی روبه رو می شیم که به سختی به خود می پیچد.

بغل قیچی کمی آن طرف تر با حروف درشت و پررنگ نوشته شده یاسی

یاد سوراخ درشت پاک کن یاسی می افتم

و یاد مازمور که کنار صفحه با شکل یک مارمولک خونمایی می کند

چه جوری سوراخش کردی؟

این یه رازه

زدی پاک کنم را سوراخ کردی حالا می گی یک رازه.

 از یاسی و نگین یاد گرفتم!

 خب چه جوری؟

 گفتم که رازه برای یاسی هم همین جوری سوراخه

 

یاد نگین که می افتم نا خوداگاه اسمش به چشمم می آید

- برای ادبیات اون دکلمه هه یک چیزی گفتم شاهکار زندگی راز قانون جاذبه است

ویاد غزال می افتم که کنار نگین نشسته بود و یک دفعه بلند می شود

چته غزال؟

 

و اسم غزال که بالای اسم الو ،نخی است

می خواهم مدادم را بردارم و با تمام وجودم یکی از اسم های آن را صفحه را خط خطی کنم طوری که هیچ اثری ازش به چشم نخوره

یاد وضعیت مفتضحانه ی صبحگاه می افتم

و لب خند تمسخر آمیز کسی که جلوی چشمم می آید با نگاه مغرور

به طرز مسخره ای در آن وضعیت یاد پدر هری پاتر می افتم بدون شک خیلی به هم شبیه اند

من قسمتی از وجود جیمز پاتر را در تو پیدا کردم و متاسفانه بدترین قسمتش را

فکر کردن به آن لبخند حالم را به هم می زند

به یاد غزاله می افتم

 نه تو ضایع نشدی همه تو را دوست دارند برای همین ضایع نمی شی!

حرف غزاله این حس را به من می دهد که دلم می خواهد تا دم در کلاس جست و خیز کنان بروم

نمی دانم چرا وقتم را برای افرادی مثل خانم لبخند تمسخر آمیز تلف کرده ام وقتی کسانی مثل غزاله در دنیا وجود دارند

تمایل زیادم را برای خط خطی کردن آن اسم برای احترام به اسم مقدس دیگران سرکوب می کنم

برای احترام به کسانی که دوستشان دارم

polly به قلم جادویی

 



نویسنده » سه نفر » ساعت 9:31 عصر روز یکشنبه 88 فروردین 23

تنها نمره کامل دو کلاس را گرفته بودیم و کم و بیش بهت زده بودیم ولی من اصلا یادم نبود امروز جشنه!

دستم را زیر چانه ام گذاشته بودم و با بی حوصلگی بغل دستی ام را نگاه می کردم و اصلا یادم نبود امروز جشنه!

خودکارم با بی میلی روی کاغذ سر می خورد و نه من ونه اون اصلا یادمون نبود امروز جشنه!

حالم اصلا خوب نبود خوب که نبود هیچی، اصلا یادم نبود امروز جشنه!

سر زنگ ناهار خوش حال تر از آن چیزی بودم که شما بتونین تصور کنید(بااینکه هنوز حال بد بود) ولی اصلا یادم نبود امروز جشنه!

بالا و پایین می پریدم و به شدت خوش حال بودم ولی خوش حالی هیچ ربطی به جشن امروز نداشت چون اصلا یادم نبود امروز جشنه!

- خواهش می کنم من که ...

- نه واقعا معذرت می خوام!

هر حرفی هم که رد و بدل می شد با بی اطلاعی از جشن امروز بود، چون اصلا یادم نبود امروز جشنه!

سر کلاس زبان گهگاهی از شدت خوش حالی جیغ می کشیدم ولی من اصلا یادم نبود امروز جشنه!

من در تختم زیر چند لایه پتو آرمیده ام و اصلا یادم نبود امروز جشنه!

بلند شدم و فهمیدم امروز جشنه!

روز ملی فناوری هسته ای مبارک!

امیدوارم شما امروز به اندازه ی من خوش حال باشید!

فردا خورشید طلوع خواهد کرد حتی اگر ما نباشم...

- نه خواهش می کنم من ...

- من واقعا معذرت می خوام...

ببخشید درگیر بودم!

برید مطلب قیچی را آن پایین بخوانید بهش نظر هم بدهید!

چون نوبت من بود مجبور شدم بلافاصله بعد قیچی بذارم!

جشنتون مبارک!

هری پاتر برای همیشه...

فی امان الله...

به قلم جادویی polly



نویسنده » » ساعت 10:19 عصر روز پنج شنبه 88 فروردین 20

تولد یک تنها...........و مهر

نمی دانم باد سرد پاییز چه در گوش درخت زمزمه کرد

 که رنگ از برگ درخت پرید!!!!

درخت از قصه باد غصه خورد و برگهای زردش را سخاوتمندانه به دست باد بخشید

اما باد ازمند باز هم قانع نشد و درخت باز هم بخشید...

ای کاش باد به جای طمع قدر این بخشش را می دانست و

برگها را همانهایی که درخت با زحمت زیاد در طی سال پرورانده بود را

به زیر پای عابران بی رحم نمی ریخت

چقدر سنگدل شدند آدمها؟!!!

چه بی رحمانه از صدای خرد شدن برگها به زیر پایشان لذت می برند!

اما درخت اصلا از این بخشش پشیمان نیست و همچنان می بخشد

در دوازدهم مهر خالق بخشندگی ها درخت را دلداری داد

جای دست پر مهر خدا بر تن درخت جوانه ای سبز شد

سالهاست طمع باد که به طوفان خشم روزگار تبدیل شد

نتوانسته این برگ را که موهبت لبخند پر مهر خدا بود را جدا کند

در حالی که گاهی این برگ تنها به باد دل سپرد سرخی عشق در

رگبرگهایش جاری شد ...

زمزمه های افسونگر باد دل خوشش کرد و نارنجی شد...

و شاهد کشیدن دست نوازش باد خاین بر سر برگهای دیگر شد

تا انها را نیز افسون نیرنگ خود کند ...

برگ تنها غصه خورد زرد شد و در خود شکست

ولی درخت مهربانانه او را نگه داشت چرا که او نتیجه دست پر عطوفت

 خدا بود پس او را تسلیم باد نکرد

حال این برگ تنها فهمیده که خدا نمی خواهد که تسلیم شود و زیر پای

عابران  خرد شود او راز زیستن را در لبخند خدا یافته.........

و سر تعظیم در مقابل این همه بزرگی فرود می آورد می داند

که تنها نیست و امید دارد چرا که او گفت (و ان مع العسر یسرا)

پس در پی هر سختی اسانی در راه است

مبارزه با طوفانهای پاییز و رگبار های زمستان را به امید نوازش

افتاب دلچسب بهاری لطفش ، تحمل می کند

امیدوار خواهد ماند......امیدوار

 

راستی روز ملّی فنّاوری هسته ای مبارک !

روز ملّی فنّاوری هسته ای مبارک !

      روز ملّی فنّاوری هسته ای مبارک !

ببخشید ! مطلب طنز به حال و هوای امروزم نمی خورد!



نویسنده » » ساعت 4:52 عصر روز پنج شنبه 88 فروردین 20

<      1   2   3   4   5      >