سفارش تبلیغ
صبا ویژن



من، تو، او، ما، شما، آنها همه با هم لبخند! به حرمت خاطره ها! - مارمولک ها در باد






درباره نویسنده
من، تو، او، ما، شما، آنها همه با هم لبخند! به حرمت خاطره ها! - مارمولک ها در باد
مدیر وبلاگ : سه نفر[67]
نویسندگان وبلاگ :
موجFM
موجFM[14]
polly
polly[10]
قیچی
قیچی[5]

سلام اسم من مارمولک ها در باده حالا دیگه یکساله مه. سه نفر من رو اداره می کنن. به امید خدا بازم ادامه می دن. وقتی برای اولین بار با هم آشنا شدیم فقط 13 ساله بودن و تازه داشتن رهسپار می شدن به سوی دوم راهنمایی اما حالا می تونن سرشون رو بالا بگیرن و بگن که 14 ساله اند. مارمولک ها در باد. حکایت ثبت شده از یکسال دوستی سه نفره است. به امید این که حکایت سال ها دوستی سه نفره باشه. من یک گنجینه ام
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مارمولک های 87
مارمولک های 88
مارمولک های 89


لینکهای روزانه
مقام معظم رهبری [29]
کامران نجف زاده [75]
حجاب [41]
سایت حضرت ولی عصر [25]
کودک ایرانیان [50]
ویکی پدیا [74]
فطرس [30]
خبر گزاری پانا [42]
علمی [37]
دست نوشته های سید مهدی شجاعی [63]
سایت مدرسه ی روشنگر [285]
سایت ترویج قرآن [71]
سایت بوی سیب [45]
دنیای یک فرشته [142]
[آرشیو(14)]


لینک دوستان
حنا دختری با مقنعه
سامع سوم
بچه های شهید
نوشته های یک خانم ناظم!
دیوانه ی دل
پنالتی
دراز گیسو عبور می کند...
طنز و جبهه
سارا ؛برای همیشه...
لحظه ها خاطره اند( دره ی عزیزمان)

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
من، تو، او، ما، شما، آنها همه با هم لبخند! به حرمت خاطره ها! - مارمولک ها در باد


لوگوی دوستان











وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :73621
بازدید امروز : 5
 RSS 

   

اون گفت نباید حرفی بزنی!
اون گفت نمی تونن قبول کنن همون طوری که من تو نمی تونیم!
اون خیلی چیز ها گفت،
و بعد حرفاش تازه فهمیدم: دلیل اینکه آرومم....
حرفهاش قشنگ نبود، هیچ چیز نبود، فقط حرف های خودش بود همون حرف هایی که اگر مدت ها پیش می شنیدم شاید تا این حد حماقت نمی کردم!
اون گفت...
و حرف زد و حرف زد بعد از حرف های اون بود که فهمیدم نباید این کار را می کردم باید سکوت می کردم نه که سکوت علامت رضایت است سکوت من علامت این بود که راضی نیستم ولی در هر حال سکوت بود.

رفته بودم مدرسه در مدرسه تا ته باز بود انگار که کسی درش را از جا درآورده باشد صدای تق و توق می آمد رویم را که کردم اینور دیدم یک آقائه داره دیوار را داغون می کنه انگار که می خواد از راهرو به روابط عمومی یک سوراخ باز کنه! دیوار ها خالی بودن انگار که هیچ بردی روی آن ها هیچ وقت هیچ وقت قرار نگرفته بود! داشتم با خودم فکر می کرد آره جلوی معاونت بود که فلان اتفاق افتاد فلان موقع بود که قیچی سرم را کوبید به دیوار و نزدیک بود میخ روی دیوار بره توی سر مبارکم و ناقصم کنه فلان روز بود که...
می خواستم با خودم وانمود کنم که تو فلان موقع توی فلان روزم و دارم فلان کار را می کنم اما مثل اینکه اینجا اونجا نبود این مدرسه ای نبود که من می شناختم!
آقایی که سعی داشت یک سوراخ از راهرو به روابط عمومی باز کنه حتی سرش را هم برنگرداند و من هم هنوز جلوی در ایستاده بودم حتی نمی دونستم می تونم برم تو یا نه. این همه تردید برای وارد شدن به جایی تا این حد آشنا؟
جلو رفتم. می خواستم تو روابط عمومی را ببینم ببینم خانمی اونجا نشسته یانه اما هیچ کس نبود هیچ هیچ چیز هم نبود یک اتاق خالی بود که اگر با پایین تر حد صدا درش حرف می زدی هم صدایت می پیچید!
نمی دونم این چندمین دفعه بود که دلم را زدم به دریا و رفتم. ولی وقتی جلو تر رفتم دیدم من هم جزوی از اینجام اینجا مدرسه منه!

اتاق مطالعه پایه ی سوم! همون سالن اجتماعات خودمون ولی الان خالیه تمام کلاس ها و اتاق ها خالیه! یادتونه استعداد یابی رو یا کنفرانس دینی چه فاجعه ای بود! یادته صبح اومدیم و هیچ کار نکرده بودیم، یادتونه گیر داده بودم به مازمور باید کارشناس مذهبی بشی اون هم سرش را انداخت پایین و اومد و اراذل شد!
یادتونه می خواستیم ژاکت فاطی(دوست الهه اینا رو) بگیریم!!!!

از پله ها که بالا اومدم! یکدفعه یادم افتاد ای دل غافل من با شلوار لی اومدم اینجا حالا خانم ناظم(از نوع قدیمی) چی می گه بهم!

کمد ها همون کمدهان همون اسم ها! راهم را کج می کنم تا یک سری به همشون بزنم جلوی همین کمده بود که!

چشمانم را به روشنی باز کردم! و دیدم که از همه جا و همه کس خاطره دارم از همین کمد ها که دره یکبار با مشت کوبید توش و تمام راهرو را داشت ناله می کرد یا ناله های من سر کلاس قرآن به دلیل چوب شور های غیر عادی الهه خانم!

و این هم پایان!
آخر پرونده این سال نوشتم:پایان!

پایان.

دلیل اینکه آرومم... 



نویسنده » سه نفر » ساعت 9:27 عصر روز سه شنبه 88 خرداد 26