سفارش تبلیغ
صبا ویژن



polly - مارمولک ها در باد






درباره نویسنده
polly - مارمولک ها در باد
مدیر وبلاگ : سه نفر[67]
نویسندگان وبلاگ :
موجFM
موجFM[14]
polly
polly[10]
قیچی
قیچی[5]

سلام اسم من مارمولک ها در باده حالا دیگه یکساله مه. سه نفر من رو اداره می کنن. به امید خدا بازم ادامه می دن. وقتی برای اولین بار با هم آشنا شدیم فقط 13 ساله بودن و تازه داشتن رهسپار می شدن به سوی دوم راهنمایی اما حالا می تونن سرشون رو بالا بگیرن و بگن که 14 ساله اند. مارمولک ها در باد. حکایت ثبت شده از یکسال دوستی سه نفره است. به امید این که حکایت سال ها دوستی سه نفره باشه. من یک گنجینه ام
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مارمولک های 87
مارمولک های 88
مارمولک های 89


لینکهای روزانه
مقام معظم رهبری [29]
کامران نجف زاده [75]
حجاب [41]
سایت حضرت ولی عصر [25]
کودک ایرانیان [50]
ویکی پدیا [74]
فطرس [30]
خبر گزاری پانا [42]
علمی [37]
دست نوشته های سید مهدی شجاعی [63]
سایت مدرسه ی روشنگر [285]
سایت ترویج قرآن [71]
سایت بوی سیب [45]
دنیای یک فرشته [142]
[آرشیو(14)]


لینک دوستان
حنا دختری با مقنعه
سامع سوم
بچه های شهید
نوشته های یک خانم ناظم!
دیوانه ی دل
پنالتی
دراز گیسو عبور می کند...
طنز و جبهه
سارا ؛برای همیشه...
لحظه ها خاطره اند( دره ی عزیزمان)

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
polly - مارمولک ها در باد


لوگوی دوستان











وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :75568
بازدید امروز : 11
 RSS 

   

تولدت مبارک مارمولک ها در باد.

چه محزون....

چه بی صدا دو ساله شدی...



نویسنده » polly » ساعت 8:17 عصر روز پنج شنبه 89 شهریور 25

هی گفتم یادم نره یادم نره......! هر شب تو رختخواب پتو رو می کشیدم رو سرم و سعی می کردم یادم نره که فردا صبح باید چی کار کنم! امروز با ترس و لرز صفحه رو باز کردم و گفتم. خدایا یادم نرفته باشه...یادم نرفته باشه....صفحه که باز شد دیدم یادم نرفته تولد مارمولک ها در باد رو که مصادف است با روز 25 شهریور با خودم می گویم خدایا یادم نرفت...یادم نرفت....!

با خودم می گویم خدایا یادم نره به قیچی هم بگم که یه متن آماده داشته باشه برای آپ کردن... خدایا یادم نره خدایا یادم نره....!

و فکر می کنم به چیزهایی که یادم رفته....!

خدایا یادم بیاد....خدایا یادم بیاد....



نویسنده » polly » ساعت 4:50 عصر روز جمعه 89 شهریور 12

ما فسیل نیستیم!

من باید چی بگم؟



قیچی :

گفتم یه کاری کرده باشم!

منم حرف پلی رو تایید می کنم!



نویسنده » polly » ساعت 2:5 عصر روز جمعه 88 بهمن 9

دلم می سوزد برای دوچرخه هایی که تکه پاره می کنم تا تکلیف عربی را انجام دهم.(منظورم روزنامه دوچرخه است نه خود دوچرخه) دلم می سوزد برای خودم که افکارم هر یک به یک سو می روند و این قدر این ور و آن ور می شوند تا من دیوانه شوم و بیفتم روی دست کسانی که دیوانه ام کردند. دلم می سوزد برای وبلاگ عزیز فسیل شده مان که هنوز هم همان شکلی باقی مانده و هیچ تغییری نکرده انگار این ما هستیم که تغییر کردیم. دلم می سوزد برای وبلاگ شخصی ام که آنقدر این و آن به آن سرک کشیده اند از خیابان ولیعصر در بعد از ظهر روز 13 آبان هم شلوغ تر است. دلم می سوزد برای وبلاگ خودم که این قدر دارد له می شود و دلم نمی سوزد برای مارمولک ها در باد که در یک گوشه ی این شبکه جهانی پا بر جا ایستاده است تا یکی از مارمولک ها بیاید و دستی به سر و رویش بکشد دلم نمی سوزد برای مارمولک ها در باد گاهی اوقات بهتر است که آدم تنها باشد و هیچ کس روی او زوم نکرده باشد اگر من هم وبلاگ بودم همان کاری را می کردم که مارمولک در باد کردند در یک گوشه شبکه جهانی برای خودم فراموش می شدم و آن وقت بود که هر کار می خواستم می توانستم برای خودم بکنم و هیچ کس هم به من ایراد نگیرد لااقل هیچ کس آن موقع.....

سلام به مارمولک ها در باد عزیزم! خوش می گذرد و چه کار می کنی خبری هست؟! ببخشید که فراموشت کردیم و دلمان را خوش کردیم به اندک نظرات وبلاگ خودمان. مارمولک ها در باد امروز محرم شروع شد یاد محرم پارسال می افتم که تو را سیاه پوش کردیم و رخت سیاه تنت کردیم هنوز هم آن خاطرات را داری؟! مگر نه؟! مارمولک ها در باد فراموشی؟ امکان ندارد! مارمولک ها در باد عزیزم در این یک سال خیلی چیز ها عوض شد. قالب خوبی پیدا نکردم تا تن مارمولک ها در باد عزیزم بکنم تا او سیاه پوش شود همین رنگی بمان سیاه پوشی خرابت می کند. هیچ کس به فکر سیاه پوش کردن وبلاگ ها توی این ماه نیست و هیچ قالبی هم وجود ندارد من هم که بلد نیستم قالب درست کنم چه کار کنم مارمولکم؟

مارمولک ها نمایشگاه دینی پارسال را یادت هست؟ می خواستم برات مطلب بذارم نشد. بی خیالش شدم! این جا که نیازی به در گوشی حرف زدن نیست هست؟ اصلا کسی به تو سر می زند؟ بی خیال در گوشی حرف زدن. نمایشگاه دینی پارسال را یادت نیست؟ ولی من خوب یادم هست؟ خوش گذشت؟ نه.. نگذشت...! مارمولک های عزیزم بی خیال نمایشگاه دینی! این روز ها این قدر بی خیال این و آن شده ام که می ترسم نکند یکدفعه بی خیال خودم هم بشوم! اما دیدی مارمولک های عزیز بی خیال تو نشدم آمدم که با تو حرف بزنم. در گوشی نه..! در گوشی حرف زدن را دوست ندارم.

مارمولک های عزیزم دیروز مسافران تموم شد و این یعنی این که امروز هیچی ندارد. 5 روز مانده تا چهارشنبه و چه قدر بد که قرار است مثل هر هفته چهارشنبه بشود. چهارشنبه ها بد است چون من و موج اف ام همدیگر را نمی بینیم! چون باید سر زنگ آخر سر از کلاس زبان ترمی در بیاوریم و زنگ تفریح ها الکی برای خودمان بپلیکیم. صبح چهارشنبه ها خوش حال باشیم و عصرش بنشینیم و گریه کنیم این قانون را چند روز پیش دیدی کشف کرد! هر زنگ تفریح حالمان یک درجه بدتر می شد! زنگ آخر که نگو...!

من هنوز پرورشگاهم را نزدم موج اف ام هم هنوز پرادو نخریده است این ها را گفتم تا بفهمی که مدت زیادی فراموش شده نبوده ای. فقط چند هفته. من چند روز پیش نقشه پرورشگاهم را کشیدم سه تا خوابگاه دارد و  یک سالن عمومی بزرگ. کتابخانه قیچی را هم به اندازه کافی بزرگ کشیدم. نقشه را هم تمیز کشیدم تا غزال که قرار است ساختمان پرورشگاهم را بسازد زیاد حرص نخورد. اسم معلم ها را هم نوشتم. عارفه را کردم معلم دینی خودش خواست، نرگس هم معلم ریاضی سر یک زنگ هندسه استخدامش کردم خوب توضیح می داد، هدی را هم بدون اطلاع گذاشتم جای ادبیات خودم هم معلم انشا، یک عالمه جا خالی مانده آن ها را به چه کسی بدهم مارمولکم؟
من هنوز اسمی روی پرورشگاهم نگذاشته ام اسم هایش را نمی گویم چون وقتی به لیلا گفتم عصبانی شد! قرار بود اسمش بشود ستاره شب! لیلا گفت که خوب می داند که مدتی بعد شبش را برمیدارم و فقط ستاره می شود راست هم می گفت و من تا اطلاع ثانوی اسم پرورشگاهم را گذاشتم بی نام! تا کسی عصبانی نشود! من هنوز مسئول خوابگاه را پیدا نکردم آخر چه کسی می آید بشود مسئول خوابگاه یا معلم حرفه! تو نمیدانی که چرا لباس یقه اسکی عزیزم که تا دنیا دنیاست دوستش دارم بوی عطر هدی را می دهد! بین خودمان بماند بوی عطر هدی با بوی چایی مو نمی زند! یعنی روی لباسم چایی ریختم؟ امکان ندارد!!!!!!

مارمولک های عزیزم! چرا کسی به تو نظرنمی دهد؟ غصه نخور عزیزکم کسی به من هم نظر نمی دهد. نظرهای قبلی ات را می خوانم چه قدر عشقولانه بود عزیزم! چه پایه های دوستی قوی ای! مارمولک جان تو خبری از زهرا، بازم منم، فعلا سرکار باشید، و موج اف ام دو نداری؟ فکر کنم خبری از قیچی هم نداشته باشی خیلی وقت است که اینترنتشان قطع است. تو از من تنها تری یا من از تو؟ این هم حکایت عجیبی است!

مارمولک ها من می روم. تو هم مرا یادت نرود و پرورشگاهم را و نمایشگاه دینی را. و آینده و گذشته را. یادت نرود مارمولک ها..!

به یاد بچگی...



نویسنده » polly » ساعت 5:13 عصر روز جمعه 88 آذر 27

یک زمانی برای خودمان برو و بیایی داشتیم، حیاط وبلاگمان پر از خنده و شادی بود بوی یاس و گلاب توی حیاط پیچیده بود. هر که می آمد حرفی می زد لبخندی می زد و می رفت.

اما الان خانه مان بی نور شده نه از آن بوی خوش خبری است نه از لبخند ها و اشک و نه برو بیای دیروز انگارفراموش شده.

انگار یکی چراغ های خانه را خاموش کرده. در را پشت سرش بسته و همراه دیگران قدم زنان و خنده کنان از این خانه دور شده است. آن خنده ها و قدم ها از این خانه دور شده.

این تاریک نامه ی این خانه مظلوم است!

**این یک مطلب نیست**


اولش باد آروم می وزید ،‏

مارمولک ها نرم به پرواز در اومدن ...

باد بی رحم شد ،‏

شدت گرفت ،‏

طوفان شد ....

و هر کدام از مارمولک ها را به گوشه ای پرتاب کرد ....

و حالا مارمولک ها تنها شده اند ....

ای باد بی رحم ...



نویسنده » polly » ساعت 1:58 عصر روز پنج شنبه 88 مرداد 22

صفحه 333 می خوام کتاب را ببندم و بخوابم. باز هم ادامه می دم دوباره همون حس آشنا کتاب را می خوانم ولی هیچی نمی فهمم. همیشه سوار سرویس وقتی از مدرسه به خانه می آمدم ساعت که 3 و سی وسه دقیقه می شد با صدای جیغ جیغی جیغ می زدم وای ساعتو نگاه کن. شده 333...

حالم دگرگونه. باید هم دگرگون باشه.آخه دارم از شدت بیهودگی تلف می شم. چه قدر مزخرفه که اون روزها سخت درس می خوندم حتی نمی تونستم یک سر به این پسرک چشم سبز بزنم در حالی که الان داره حالم ازش بهم می خوره.
فکر کنم دیروز بود. شایدم یک روز دیگه. حساب روز ها از دستم در رفته. پدر خوانده ی هری پاتر برای هزارمین بار مرد، من کشتمش. یک آدم کش قاتل که هر چند وقت یک دفعه یکی از برو بچه های هری پاتری را می کشه.
به جلد هفت که می رسه آمار قتل بالا می ره گاهی اوقات تعجب می کنم که چرا فراری نیستم و چرا با این همه قتل نیروی انتظامی و پلیس بین الملل دنبالم نکردن.
دوباره لندن. ایستگاه کینگز کراس دوباره سوار قطار می شم و راه می افتم به طرف هاگوارتز چه قدر این روند داستان خسته کننده شده.

تلفن را بر می دارم برای بار چهارم زنگ می زنم انتظار دارم این دفعه باز هم اشغال باشه ولی اون صدای آشنا می یاد و می گه:
- رفته خونه ی خاله اش نیستش.
خب انتظار چنین چیزی را داشتم. نه؟
تلفن را سبک و سنگین می کنم. دیگه حتی از این هم خسته شدم. چه قیافه ی غیر قابل تحملی داره. خدا گراهام بل را نیامرزه که من را از کار و زندگی انداخت.

نمی دونم قرار از این تابستون چی نصیبم بشه.
و این هم شده حکایت بی برنامگی ما.

با تمام وجودم به کسانی غبطه می خورم که هنوز با آقای پاتر آشنا نشدن کاش هیچ وقت آن کتاب ها را نمی خواندم تا به همان اندازه ی بار اول برایم هیجان انگیز و غیرقابل پیش بینی می بود.
سرم را جا به جا می کنم و به خودم برای آمدن زیر میز و این زیر نشستن آفرین می گویم. فکر بکری بود. تلفن را توی دستم می چرخانم. کاش قیچی هنوز اینجا بود.

حرفام تموم شده هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
حرفام تکراری است.
حرف از دلتنگی...
و تنهایی و بی حوصلگی...
و سکوت...

به صفحه ی آخر می رسم. نوشته ی جی کی رولینگ. چاپ شده در انتشارات بلومز بری سال 2005. هری پاتر و شاهزاده ی دورگه...


 باران می بارید .باران دانش، بارانی که جاهلیت را از بین می برد .

باران می بارید. جاهلیت عصبانی بود،می گفت :باران اسیدی است در این خشکسالی جاهلی باران دانش جادوگری است

باران می بارید. باران زلال دانش، باران گوارای انسانیت ، بارانی که بوی رهایی می داد.

باران بارید. رحمت بر عالمین فرود آمد. باران نه اسیدی بود نه جادوگری. باران الهی بود،رحمت بود نعمت بود.

باران می بارید. جاهلیت پنهان شده بود به طرف باران نیامد. زیر آن راه نرفت. از آن ننوشید در آن حل شد. از بین رفت.

باران می بارید. بارانی که همراه آن ندا می آمد.


      بخوان،بخوان به نام پروردگارت



نویسنده » polly » ساعت 10:30 عصر روز یکشنبه 88 تیر 28

من از اینجا رفتم هر چه قدر می خواین به هر کس می خواین فحش بدین اما حواستون باشه که حرف های آقا و امام چی بوده!

میزان رای ملت است!

دیگه ادامه نمی دم!

این جا بوی خیانت می یاد!

 

 


اگه یه کوچولو تو سر بعضی ( میگم  بعضی ) از طرفدار های جناب آقای دکتر محمود احمدی نزاد عقل بود به جای اینکه برن تو وب دیگران و بقیه را تحقیر کنن و مثل جانی ها به او بپرند ‍‍؛ طبق گفته ی خود جناب احمدی نژاد باید بعد از انتخابات طرفداران کاندیدای منتخب شده ، دیگر طرفداران را به وحدت دعوت کنند و کودورت ها را کنار بگذارند !


و به جای گذاشتن اسمایلد های عصبانی مثل فلان فلان وعصبانیمو نوشتن جملات مزخرفی مثل بدبخت ، شکست خورده،فحاش گری ، منافق ، آخه احمدی نژاد بیچاره چه گناهی کرده و ...  به عقلشون مراجعه کنند و بفهمن که به هدفشون رسیدن ( به کی قسمشون بدم آخه ) و به حرف رئیس جمهور منتخب  گوش دهند .


الان وقت همبستگی و وحدته !


عاقلان گوش کنید به خدا دیوانه نیستم ! موندم با شما ...

 

 

 

راستی این حرف ها برای تمام طرفداران هر 4 کاندیداست !

 

با دست هم دیگر را نشان ندهید !

به جون هم افتادید !



نمی گم طرفداری نکنید می گم به حرف کسی که قبولش دارین گوش بدین !


و اونایی که طرفدار کاندیدا های دیگرن هم همین طور چون تا 4 سال دیگه احمدی نژاد رئیس جمهوره !


راستی بد برداشت نکنید! من منظورم اوناست نه شما ها!


اینقدر هم سرخاب سفیداب اسمایلد نذارید و دروغکی خودتون رو طرفدار این و اون و... اعلام نکنید !

اکثر  دوستان من  عقل دارن !


قیچی می نویسد :

متاسفم که دارم یک مطلب سیاسی می ذارم ولی مجبورم:



نویسنده » polly » ساعت 8:8 عصر روز یکشنبه 88 خرداد 24

   1   2      >