شایدعنوان متنم ربط زیادی یا هیچ ربطی به متنم نداشته باشد ولی باید یک جوری اعلام بدارم که کاندید محبوبم رییس جمهور شده!
خب از آنجایی شروع می کنم که دارم از راه پله ی بغل سایت می آم پایی یا می خوام بیام پایین! طبق معمول فکر می کردم که گروهی از دوستان نسیم جان( منظورم نگین اینا نیستن منظورم بادبادک و ایناند) آنجا نشسته اند و طبق معمول سد معبر کرده اند و مثل اینکه این دفعه باید به شهرداری زنگ بزنم بگم بیان جمعشون کنن! اومدم که پایم را از پله بگذارم پایین دیدم ای دل غافل اینا که دوستای باد ملایم (نسیم) نیستند این عزیزان دوستان خورشیدند! به همان طریقی که هری از دست لاوندر براون فرار می کرد که هی می آمد موی دماغش می شد (همون موقعی که رون سم خورده بود و تو درمانگاه بود اصلا چرا دارم اینا را برا شما می گم؟) فرار کردم و از راه پله اون وری اومدم پایین ولی صحنه بی نظیری بود!
پایین که آمدم نگین خانم را دیدم که با یک زنبیل پشتشان(اگر هم کیف بود به من ربطی نداره می خواست کیف شبیه زنبیل پشتش نندازه) داره هی این ور و آن ور می ره و می گه که منتظره (فکر کنم یک ذره زمان بندی به هم خورد این قبل از بالا رفتن از پله و اون موقعی بود که داشتم از ناهار خوری می امدم) در هر حال قیچی بهم بعد از پایین آمدن چیزی راجع به صحنه ی بسیار جالب گفت که در پیلوت در حال رخ دادن بود ولی من داشتم به راه پله فکر می کردم و هر گونه صحنه ای جذابیت قبلی را برایم نداشت!(منظورم بعد از برآورده شدن انتظار نگین خانم است)
از طرفی دیگر مسابقه ی ریاضی تمام شده بود و نرگس جان عزیزمان در کنار ما بودند! یعنی پیش من و قیچی( باز هم برا من سوال شده بود که چرا ما دو تاییم که متوجه شدم ای دل غافل فاطمه خانم با مامانشان رفتن! مگه آن روز روز آخر نبود پس چه ریلکس با رفتن یکی از بهترین دوستانم برخورد می کردم؟)
تا به خودم اومدم دیدیم از راه پله ها بالا اومدم و تو.ی اتاق بغل کلاس سوم جلوی کامپیوترم قیچی و ملیکا دارن از اون پایین هوار می زنن. من که نمی دانستم از طرف کدام راه پله صدایم می زنند و به هیچ طریقی حاضر نبودم طرف آن یکی راه پله برم آن نعره ها را به حال خودش گذاشتم. پایین که آمدم دیدم نعره ها به اشک و آه تبدیل شده این ملیکا هم از اول سال زیادی گریه می کرد چه برسه با این صحنه هایی که نگین جان ایجاد می کنن
فاطمه خانم برگشتن مثل اینکه حالا حالا ها خیال رفتن نداشتند ماهم که بخیل نیستسم هر چه بیشتر بمونند پیشمون ما شاد تر می شیم(آخه هر وقت فاطی(!) می ره من برام سوال می شه که چرا ما یعنی من و قیچی دو تاییم) همه دوروبر فاطمه جمع شده بودیم و حرف میزدیم که دیدم را ه پله خالی شده لیلا جان هم اومده پایین و داره مثل ابر بهار گریه می کنه (بمیرم براش) ما هم که دیدیم (یعنی همه مون) سر رشته ای از گریه کردن نداریم خودمون را زدیم به آن راه که مثلا آن ها را ندیدم دیدم که نه مثل این که لیلا خانم ما را دیده اند و ....
خب دوباره دارند گریه می کنند از آن جایی که بازهم ما (نه شما فقط من) هیچ سررشته ای در امور گریه گونه نداریم ایستادیم و نگاه کردیم و دلداری دادیم که گریه نکن کوچولو تو هم یک روز دکتر می شی( با توجه به شعار موسوی غصه نخور تو هم یک روز دکتر میشی) البته ما همچین حرفی به لیلا آن هم در آن وضعیت نزدیم و فقط از تداوم روز ها و 5 اردو ی باقی مانده سخن گفتیم!
دیدیم بعد ازاین همه گریه دیدن دلمان می خواهد کمی خوش بگذرانیم دسن نگین را گرفتم بردم گفتم که بیا همدیگر را خیس کنیم ( چشم آنهایی که نیامدیدند در آید خیلی هم خوش گذشت)
قیچی دیوانه مان کرده بود که می خواهد خداحافظی کند که در آن لحظه معلم محبوب دوران طفولیتمان (در آن زمانی که هنوز با کتاب های آقای پاتر آشنا نشده و جوانی بس خام و بی تجربه بودیم) هم تشریف آورده اند آن هم در بارش ابر های گریه، گریان یا هر چیز دیگر!
قیچی هم خداحافظی اش را کرد و آمدیم یک ساعت جلو ی در خونه الو جان و دره جان نشستیم خندیدیم تا سرویسمان بیاید!
به خانه که رسیدیم دیدم خوابمان می آید! بیدار که شدیم رفتیم سر وقت این جسم بخت برگشته تلفن! زنگ زدیم به قیچی و آن بحث تکراری را تکرار کریدم با این تفاوت که قیچی جان متوجه عمق مساله شده و نفسشان بالا نمی آید! آنقدر با قیچی رحف زدیم که دیدیم که اگر هم بتووانیم و قادر باشیم با وجود مادرمان نمیتوانیم به کس دیگری زنگ بزنیم که خدا پدر آقای بل را بیامرزه!
خب حالا وقت آن شده که بگویم چرا این قدر حرف زدم!
لحظه ها خاطره اند! فکر کنم کمتر کسی باشه که الهه را بشناسه و دلش نخواد خاطره داشته باشه(خصوصا کسانی که خونشون نارنجیه مثل ملیکا جان). این ها را نوشتم برای آیندگان! شما هم خاطره روز آخر را بنویسید و نظر بدید تا من بذارم اینجاو بخوانیم و تا سال ها بعد خالش را ببریم!
این حرفی که زدم شامل همه می شه( حتی شما!)