سفارش تبلیغ
صبا ویژن



polly - مارمولک ها در باد






درباره نویسنده
polly - مارمولک ها در باد
مدیر وبلاگ : سه نفر[67]
نویسندگان وبلاگ :
موجFM
موجFM[14]
polly
polly[10]
قیچی
قیچی[5]

سلام اسم من مارمولک ها در باده حالا دیگه یکساله مه. سه نفر من رو اداره می کنن. به امید خدا بازم ادامه می دن. وقتی برای اولین بار با هم آشنا شدیم فقط 13 ساله بودن و تازه داشتن رهسپار می شدن به سوی دوم راهنمایی اما حالا می تونن سرشون رو بالا بگیرن و بگن که 14 ساله اند. مارمولک ها در باد. حکایت ثبت شده از یکسال دوستی سه نفره است. به امید این که حکایت سال ها دوستی سه نفره باشه. من یک گنجینه ام
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مارمولک های 87
مارمولک های 88
مارمولک های 89


لینکهای روزانه
مقام معظم رهبری [29]
کامران نجف زاده [75]
حجاب [41]
سایت حضرت ولی عصر [25]
کودک ایرانیان [50]
ویکی پدیا [74]
فطرس [30]
خبر گزاری پانا [42]
علمی [37]
دست نوشته های سید مهدی شجاعی [63]
سایت مدرسه ی روشنگر [285]
سایت ترویج قرآن [71]
سایت بوی سیب [45]
دنیای یک فرشته [142]
[آرشیو(14)]


لینک دوستان
حنا دختری با مقنعه
سامع سوم
بچه های شهید
نوشته های یک خانم ناظم!
دیوانه ی دل
پنالتی
دراز گیسو عبور می کند...
طنز و جبهه
سارا ؛برای همیشه...
لحظه ها خاطره اند( دره ی عزیزمان)

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
polly - مارمولک ها در باد


لوگوی دوستان











وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :75561
بازدید امروز : 4
 RSS 

   

شایدعنوان متنم ربط زیادی یا هیچ ربطی به متنم نداشته باشد ولی باید یک جوری اعلام بدارم که کاندید محبوبم رییس جمهور شده!

خب از آنجایی شروع می کنم که دارم از راه پله ی بغل سایت می آم پایی یا می خوام بیام پایین! طبق معمول فکر می کردم که گروهی از دوستان نسیم جان( منظورم نگین اینا نیستن منظورم بادبادک و ایناند) آنجا نشسته اند و طبق معمول سد معبر کرده اند و مثل اینکه این دفعه باید به شهرداری زنگ بزنم بگم بیان جمعشون کنن! اومدم که پایم را از پله بگذارم پایین دیدم ای دل غافل اینا که دوستای باد ملایم (نسیم) نیستند این عزیزان دوستان خورشیدند! به همان طریقی که هری از دست لاوندر براون فرار می کرد که هی می آمد موی دماغش می شد (همون موقعی که رون سم خورده بود و تو درمانگاه بود اصلا چرا دارم اینا را برا شما می گم؟) فرار کردم و از راه پله اون وری اومدم پایین ولی صحنه بی نظیری بود!

پایین که آمدم نگین خانم را دیدم که با یک زنبیل پشتشان(اگر هم کیف بود به من ربطی نداره می خواست کیف شبیه زنبیل پشتش نندازه) داره هی این ور و آن ور می ره و می گه که منتظره (فکر کنم یک ذره زمان بندی به هم خورد این قبل از بالا رفتن از پله و اون موقعی بود که داشتم از ناهار خوری می امدم) در هر حال قیچی بهم بعد از پایین آمدن چیزی راجع به صحنه ی بسیار جالب گفت که در پیلوت در حال رخ دادن بود ولی من داشتم به راه پله فکر می کردم و هر گونه صحنه ای جذابیت قبلی را برایم نداشت!(منظورم بعد از برآورده شدن انتظار نگین خانم است)

از طرفی دیگر مسابقه ی ریاضی تمام شده بود و نرگس جان عزیزمان در کنار ما بودند! یعنی پیش من و قیچی( باز هم برا من سوال شده بود که چرا ما دو تاییم که متوجه شدم ای دل غافل فاطمه خانم با مامانشان رفتن! مگه آن روز روز آخر نبود پس چه ریلکس با رفتن یکی از بهترین دوستانم برخورد می کردم؟)

تا به خودم اومدم دیدیم از راه پله ها بالا اومدم و تو.ی اتاق بغل کلاس سوم جلوی کامپیوترم قیچی و ملیکا دارن از اون پایین هوار می زنن. من که نمی دانستم از طرف کدام راه پله صدایم می زنند و به هیچ طریقی حاضر نبودم طرف آن یکی راه پله برم آن نعره ها را به حال خودش گذاشتم. پایین که آمدم دیدم نعره ها به اشک و آه تبدیل شده این ملیکا هم از اول سال زیادی گریه می کرد چه برسه با این صحنه هایی که نگین جان ایجاد می کنن

فاطمه خانم برگشتن مثل اینکه حالا حالا ها خیال رفتن نداشتند ماهم که بخیل نیستسم هر چه بیشتر بمونند پیشمون ما شاد تر می شیم(آخه هر وقت فاطی(!) می ره من برام سوال می شه که چرا ما یعنی من و قیچی دو تاییم) همه دوروبر فاطمه جمع شده بودیم و حرف میزدیم که دیدم را ه پله خالی شده  لیلا جان هم اومده پایین و داره مثل ابر بهار گریه می کنه (بمیرم براش) ما هم که دیدیم (یعنی همه مون) سر رشته ای از گریه کردن نداریم خودمون را زدیم به آن راه که مثلا آن ها را ندیدم دیدم که نه مثل این که لیلا خانم ما را دیده اند و ....

خب دوباره دارند گریه می کنند از آن جایی که بازهم ما (نه شما فقط من) هیچ سررشته ای در امور گریه گونه نداریم ایستادیم و نگاه کردیم و دلداری دادیم که گریه نکن کوچولو تو هم یک روز دکتر می شی( با توجه به شعار موسوی غصه نخور تو هم یک روز دکتر میشی) البته ما همچین حرفی به لیلا آن هم در آن وضعیت نزدیم و فقط از تداوم روز ها و 5 اردو ی باقی مانده سخن گفتیم!

دیدیم بعد ازاین همه گریه دیدن دلمان می خواهد کمی  خوش بگذرانیم دسن نگین را گرفتم بردم  گفتم که بیا همدیگر را خیس کنیم ( چشم آنهایی که نیامدیدند در آید خیلی هم خوش گذشت)

قیچی دیوانه مان کرده بود که می خواهد خداحافظی کند که در آن لحظه معلم محبوب دوران طفولیتمان (در آن زمانی که هنوز با کتاب های آقای پاتر آشنا نشده و جوانی بس خام و بی تجربه بودیم) هم تشریف آورده اند آن هم در بارش ابر های گریه، گریان یا هر چیز دیگر!

قیچی هم خداحافظی اش را کرد و آمدیم یک ساعت جلو ی در خونه الو جان و دره جان نشستیم خندیدیم تا سرویسمان بیاید!

به خانه که رسیدیم دیدم خوابمان می آید! بیدار که شدیم رفتیم سر وقت این جسم بخت برگشته تلفن! زنگ زدیم به قیچی و آن بحث تکراری را تکرار کریدم با این تفاوت که قیچی جان متوجه عمق مساله شده و نفسشان بالا نمی آید! آنقدر با قیچی رحف زدیم که دیدیم که اگر هم بتووانیم و قادر باشیم با وجود مادرمان نمیتوانیم به کس دیگری زنگ بزنیم که خدا پدر آقای بل را بیامرزه!

 

 

خب حالا  وقت آن شده که بگویم چرا این قدر حرف زدم!

لحظه ها خاطره اند! فکر کنم کمتر کسی باشه که الهه را بشناسه و دلش نخواد خاطره داشته باشه(خصوصا کسانی که خونشون نارنجیه مثل ملیکا جان). این ها را نوشتم برای آیندگان! شما هم خاطره روز آخر را بنویسید و نظر بدید تا من بذارم اینجاو بخوانیم و تا سال ها بعد خالش را ببریم!

این حرفی که زدم شامل همه می شه( حتی شما!)



نویسنده » polly » ساعت 8:42 عصر روز شنبه 88 خرداد 23

همین الان یک چیزی را متوجه شدم!

ما دیگه نمی ریم سر کلاس دوم الف!

هیچ وقت هیچ وقت!

حاضرم بار ها از کلاش بیفتم بیرون اما چند لحظه ی طلایی دیگر در آن کلاس درس بخوانم.

درس هم نخوانم هیچی فقط بنشینم!

ما دیگه نمی ریم سر کلاس دیگه زنگ تفریح میعادگاهمان می شه جاگردشی!یا توی باغچه!

حاضرم دو ساعت توی اتاق بغل کلاسمان حبس بشم ولی باز هم برم تو اون کلاس درس بخوانم و زنگ تفریح بپرم بیرون و حالش را ببرم!

حاضرم همه چی ام را بدهم تا این سال دوباره تکرار بشود!

تا همین پارسال می گفتم بهترین سال تحصیلی ام سال چهارم  بوده ولی الان با اطمینان می گم دوم بهتر بود! فوق العاده بود معرکه بود!

یک مطلب توی همین وبلاگ داریم موج اف ام نوشته 28 مرداد یا یک همچین چیزی!

پارسال نوشته و من امسال می خوانم و حسرت می خورم!

به یاد اون دورانی که رفت و ما را با یه دنیا تنها گذاشت! به یاد اون دورانی که یک روزی تمام دنیا بود!

حکایت همچنان باقی است...

 

موج اف ام هم یادی از آرشیو قدیمی اش می کند:

به امید 20 مرداد 88

انگار همین چند روز پیش بود . چادر و مقنعه ام را روی میز گذاشتم و دست به گچ شدم :

خداحافظ کلاس اول ب . ( این روز ها اول ج هم داریم .)

خداحافظ عاشقانه ها !(منظور قبلی ام یادم نیست )

خداحافظ جغرافی و اجتماعی . ( یادش بخیر . )

خداحافظ مارگارت و مارگاد ( ! ) که یادتان روی تخته ی کلاس مان می نوشتیم . ( آلرژی دارم . نزدیک نشوید !!)

خداحافظ دوست قدیمی دشمن الان ! ( منظورم غزال بوده ، بیچاره غزال ! )

خداحافظ ناتاشا و پت و مت ! ( ........!!!!)

....

برای امسال هم نوشته بودم :

سلام کلاس دوم .( کلاس دوم الف )

سلام سن 1+12 . (خیلی هم بد و نحس نبود ، عالی بود !!)

سلام اینکی و غزاله . ( سلام عالیه و سایر رفقا !!)

سلام عاشقانه ها !(منظورمو نمی فهمم )

بدجور آلرژی دارم ، جونتونو دوست دارین ، نزدیک نشین !

سلام دختره که عصبانی می شه خوش تیپ تر می شه !!(سلام غریب دوست و سارا های کلاس اول )

سلام عربی ! (ذهب ،‌ذهبا ، ذهبوا ...)

سلام 8 آذر ( مانور زلزله ) که جمعه است !!! (بالاخره کردنش شنبه !!!)

سلام خانم اسماعیلی .( سلام معلم ادبیات )

سلام خانم فهیم .( سلام اونی که دفترمو پر کردی ....)

و ....سلام 75 کلاس اولی ! ( به امید دیدار کلاس اولی های دیگر . )

 .....تا 20 مرداد88 و خداحافظی با همه ی شما ، خداحافظ !

...............

و اینک گچ ها را جمع کردند و در کلاس دوم الف را بسته اند . تا ببینیم 20 مرداد امسال چی می شه !!!!

 

 



نویسنده » polly » ساعت 11:9 عصر روز دوشنبه 88 خرداد 4

کتاب حسنی نگو یه دسته گل را توی دستانم می چرخانم.

توی ده شلمرود
حسنی تک و تنها بود
حسنی نگو بلا بگو
تنبل تنبلا بگو
موی بلند روی سیاه ناخن دراز
واه واه واه
 
به خیلی چیز ها فکر میکنم!
این دو روز بهترین روز زندگی ام بود.
 
نه فلفلی نه قلقلی
نه مرغ زرد کاکلی
هیچکس باهاش رفیق نبود
تنها روی سه پایه
نشسته بود تو سایه
باباش میگفت: حسنی میای بریم حموم؟
نه نمیام نه نمیام
سرتو می خوای اصلاح کنی؟
نه نمی خوام نه نمی خوام
 
عکس های کاشان و اصفهان را برای کلیپ نشریه می بینم.
چه روزگاران خوشی داشتیم.
و چه روزگاران خوشی داریم.
 
کره الاغ کدخدا
یورتمه می رفت تو کوچه ها
الاغه چرا یورتمه میری؟
دارم میرم بار ببرم
دیرم شده عجله دارم
الاغ خوب و نازنین
سر در هواسمبرزمین
یالت بلند و پرمو
دمت مثال جارو
یک کمی به من سواری میدی؟-
 
دلم نمی خواهد در هیچ شرایطی این چند روز باقی مانده تمام نشود.
به تمام نشدن روز ها فکر نمی کنم به تداوم روز ها فکر می کنم چون به هر چیزی فکر کنم اون به سرم میاد.
و من دوست ندارم این اندک زمان باقی مانده برای با هم بودن را از دست بدهم.
 
چرا نمیدی؟
واسه اینکه من تمیزم
پیش همه عزیزم
اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه ناخن دراز
واه واه واه!
 
 
توی عکس ها همه دارند لبخند می زنند. نور خورشید روی صورت ها پاشیده و عکس را زیبا تر از آن چیزی کرده که باید می بوده.
به تک تک چهره ها نگاه می کنم همه از داخل آن عکس ابدی به من خیره شده اند و لبخند می زنند. عکس هم چنان این جاست ولی دیگر زمان آن زمان نیست این عکس فقط  اندک لحظه ای را ثبت کرده است.
هر چهره من را به یاد چیزی می اندازد. یک خاطره یک نگاه.
من خوش حال تر از آنم که باید می بودم.
 
غاز پرید تو استخر
تو اردکی یا غازی؟
من غاز خوش زبانم
میای بریم به بازی؟
نه جانم
چرا نمیای؟
 
 لبخند می زنم. به تک تک لحظاتی که داشته ام فکر می کنم و لبخند می زنم.
من خوش بخت تر از آنم که باید می بودم و در این باره هیچ شکایتی ندارم.
مگر کسی هست که از خوش حالی، خنده، لبخند و... بدش بیاید؟
 
واسه اینکه من صبح تا غروب
میون آب کنار جو
مشغول کار شستشو
اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه واه واه.
 
توی راهرو هستیم.
با این راهرو چه خاطره ها که نداریم.
 همین جا بغل سطل آشغال بود که نخی داشت گریه می کرد.
همین جا بغل این کمده بود که من با قیچی از شدت خنده روی زمین افتادیم...
 
در وا شد و یه جوجه
دوید و اومد تو کوچه
جیک جیک کنان گردش زنان
اومدو اومد پیش حسنی
جوجه کوچولو
کوچول موچولو
میای با من بازی کنی؟
مادرش اومد
قدقدقدا
 
... همین جا بود که چند نفری سر همین دیگر داد کشیدیم.
همین جا بود که که نرگس غزال را زد.
و همین جا بود که همه با هم در کنار هم خندیدم.
 
برو خونتون تو رو به خدا
جوجه ریزه میزه
ببین چقد تمیزه؟
اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه واه واه
حسنی با چشم
گریون پا شد و اومد تو میدون
 
دوربین یک عکس دیگر از سر در کلاس ها می گیرد.
دوم الف. سوم الف. سوم ب . دوم ب. اول ج.....
مهم نیست که سال ها چه چیزی می گویند. چه مرز هایی را تعیین می کنند.
 
آی فلفلی آی قلقلی
میاین با من بازی کنین؟
نه که نمیایم
چرا نمیاین؟
فلفلی گفت:من و داداشم و بابام و عموم
هفته‌ای دو بار میریم حموماما تو چی؟
قلقلی گفت:نگاش کنین
موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه واه واه

 
همه لبخند بزنید. این لحظات داره ثبت می شه نه یک لحظه همه ی این لحظه ها....
 
حسنی دوید پیش باباش
حسنی میای بریم حموم؟
میام میام
سرتو میخوای اصلاح کنی؟
میخوام میخوام
حسنی نگو یه دسته گل
تر و تمیز و تپل مپ
لالاغ و خروس و جوجه
غاز و ببعی با فلفلی با قلقلی
با مرغ زرد کاکلی
حلقه زدن دور حسن
الاغه میگفت:اگه کاری نداری بریم الاغ سواری
خروسه می گفت: قوقولی قوقو قوقولی قوقو
هر چی میخوای فوری بگو
مرغه می‌گفت:حسنی برو تو کوچه
بازی بکن با جوجه
غاز می‌گفت: حسنی بیا با همدیگه
بریم شناتوی ده شلمرود
حسنی دیگه تنها نبود
 
این لحظات داره ثبت می شه مثل این حسنی. همین آقای سبیل کلفتی که توی خیابان می بینید  با حسنی بزرگ شده و حالا نوبت ماست.
از بابت همه چیز متشکرم.
از بابت وجود فاطمه ها، سارا ها،زهرا ها،مریم ها،ضحی ها نگین ها، نرگس ها، لیلا ها، الهه ها و...
و همه چیز.
برای لحظات ثبت شده....
 
به قلم جادویی polly
 

این بار با - ستاره و شب - جمله ای بساز!

سارا اشاره کرد به آن دور دست :

چند سال میشود پدرم رفته آسمان

خانوم اجازه ولی بر نگشته است

خانوم خنده ای زد و پرسید :دخترم !

در جمله های ناقص ات اصلا ستاره هست؟

ترسیده بود ،نمره اش این بار کم شود

خانوم... شب... دوباره بالا گرفته است

خانوم اجازه!صبح و شب ما یکی شده

خانوم اجازه !خانه ما بی ستاره است .



نویسنده » polly » ساعت 9:36 عصر روز دوشنبه 88 اردیبهشت 21

<      1   2