سفارش تبلیغ
صبا ویژن



یه ساندیس هلویی احمد - مارمولک ها در باد






درباره نویسنده
یه ساندیس هلویی احمد - مارمولک ها در باد
مدیر وبلاگ : سه نفر[67]
نویسندگان وبلاگ :
موجFM
موجFM[14]
polly
polly[10]
قیچی
قیچی[5]

سلام اسم من مارمولک ها در باده حالا دیگه یکساله مه. سه نفر من رو اداره می کنن. به امید خدا بازم ادامه می دن. وقتی برای اولین بار با هم آشنا شدیم فقط 13 ساله بودن و تازه داشتن رهسپار می شدن به سوی دوم راهنمایی اما حالا می تونن سرشون رو بالا بگیرن و بگن که 14 ساله اند. مارمولک ها در باد. حکایت ثبت شده از یکسال دوستی سه نفره است. به امید این که حکایت سال ها دوستی سه نفره باشه. من یک گنجینه ام
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مارمولک های 87
مارمولک های 88
مارمولک های 89


لینکهای روزانه
مقام معظم رهبری [29]
کامران نجف زاده [75]
حجاب [41]
سایت حضرت ولی عصر [25]
کودک ایرانیان [50]
ویکی پدیا [74]
فطرس [30]
خبر گزاری پانا [42]
علمی [37]
دست نوشته های سید مهدی شجاعی [63]
سایت مدرسه ی روشنگر [285]
سایت ترویج قرآن [71]
سایت بوی سیب [45]
دنیای یک فرشته [142]
[آرشیو(14)]


لینک دوستان
حنا دختری با مقنعه
سامع سوم
بچه های شهید
نوشته های یک خانم ناظم!
دیوانه ی دل
پنالتی
دراز گیسو عبور می کند...
طنز و جبهه
سارا ؛برای همیشه...
لحظه ها خاطره اند( دره ی عزیزمان)

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
یه ساندیس هلویی احمد - مارمولک ها در باد


لوگوی دوستان











وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :73868
بازدید امروز : 8
 RSS 

   

تلفن را قطع کردم و زود آماده شدم!

طبقه ها را پایین رفتیم!

این اولین باری بود که هر 5 تا اعضای خانواده با هم می رفتن ختم چون هیچ کدوم از اعضا بهونه ای نداشتند که مثلا بگن من از فامیلای طرف مامان اینا بدم میاد یا بگن من از فامیلای طرف بابا اینا بدم میاد و ...

خلاصه همگی با هم تشریف بردیم طبقه ی اول برای عزاداری ، عزاداری که نه شام غریبان هم بود یعنی روز دوم!

رفتیم تو و نشستیم یه خورده بعد میوه و خرما و چای آوردن البته نامردا به من چایی تعارف نکردن!

خلاصه یه خرده بعد زحمت کشیدند و چراغ ها را خاموش کردند بعد یه نفر که طرف آقایون بود شروع کرد به گریاندن دیگران ( بی رحم ) و البته خودشم دروغکی پشت میکروفن گریه می کرد و آدم نمی تونست تشخیص بده گریه می کنه یا می خنده بعد لیلا یعنی نوه ی بزرگ احمد آقا ( مرحوم ) شروع کرد به جیغ و داد کردن و شیون زدن و خود زنی که باعث شد گریه ی همه را در آورد و دائم می گفت ای خدا من امروز عزادار 2نفرم و...

بعد همه گریه می کردند و من نگاهشون می کردم بغل دستیمم از فرط بی دستمال کاغذی اشکها و آب بینی اش را با روسریش می گرفت و حال منو و سعیده (خواهرم) را دگرگون کرده بود و در آن لحظه دچار دگردیسی مزمن شدیم!

و بالاخره به زور و اصرار سعیده ، من و مامانم و سعیده 2 طبقه به بالا رجعت کردیم وقتی رسیدیم مادرمان فرمودند که شام غذاهای یک هفته پیش را می خوریم! من موندم این مادران گرامی چقدر خلاقیتشون بالاست مهمان ها می آیند غذا می خورند می روند آن وقت ما باید هم ظرف بشوریم ، هم خانه را مرتب کنیم ، هم غذاهای مانده را بخوریم و هم بگوییم به به و خیلی خوشمزه بود، دستتان درد نکنه!

خلاصه من شروع کردم به سعیده کلی غر زدن که چرا نگذاشتی شام بمانیم و ...

و سعیده گفت: مثل دیروز می خواهند شام جوجه کباب بدهند و ارزشش را ندارد و در ضمن اگر شام می خواستیم بخوریم باید کلی انرژی صرف می کردیم و تا آخر شب باید همان جا می نشستیم و با شیون های لیلا وآن روضه خوان گریه می کردیم ؛ چه کاری است همین جا می نشینیم و آبمیوه می خوریم آنها که همسایه ی طبقه ی سومشان را فراموش نمی کنند و آخر شب هم می آیند و جوجه کباب ما را می دهند بدون اینکه انرژی ای مصرف کرده باشیم!  

 و به طرف یخچال رفت و در یخچال را باز کرد و گفت بیا این دوتا ساندیس را بخوریم هر دو ساندیس را دستم داد و رفت که نی بیاورد وقتی نی آورد یکی از ساندیس ها را دستش دادم و گفتم بیا همن جور داشت ساندیس ها را نگاه می کرد گفتم بگیر دیگه نترس فرقی نداره هر دوتاش ساندیس ایرانیه هیچ کدوم رانی یا دلستر یا آبمیوه خارجی نیست!

بعد از زدن این حرف سریع یکی از ساندیس ها را برداشت ؛ از برداشتنش فهمیدم که کلکی در کار است پس دویدم به دنبالش و او فرار کرد!

 وقتی بهش رسیدم گفتم: بیا عوض کنیم!

گفت : من می دانم طعم این دو باهم فرق دارد و اینکه هر طعمی هم که باشد از آبمیوه سیب بهتر است ولی هنوز نفهمیدم مال من چه طعمی است!

  ساندیس او هلویی ای بود و او ساندیسش را از دستم کشید و رفت داخل حمام منم بدو دویدم داخل حمام که دیدم شیر آب را باز کرده و آب می پاشد کمی ایستادم و دیدم که شیر آب را بسته وسعی می کند با نیش ساندیس را سوراخ کند پس پریدم جلوی شیرآب و شروع کردم به خیس کردنش و او سریع از حمام خارج شد پس به دنبالش دویدم به آشپزخانه و شروع کردیم به مذاکره

گفتم:  ببین پایینی ها دارند خودشان را می زنند ما چه کار می کنیم!

گفت : پس دنبال من نیا!

گفتم :دنبال مال دنیا نباش!

گفت :  پس همان ساندیس سیبت را بخور!

بی مقدمه گفتم : خیلی بی شعوری رضا! راجع به کی داری این طوری حرف می زنی؟ ( توی پرانتز بگم این یه قسمتی از دیالوگ فیلم توفیق اجباری است! )

سعیده که از تعجب شاخ در آورده ود اول هیچی نگفت و زد زیر خنده!

 ولی بعد گفت : ببین سارا من تا آخر این ماه میرم مشهد ، دیگه نمی تونی با من ساندیس نصف کنی ها و اون وقت کلی گریه می کنی و من مسخره ات می کنم!

گفتم : هر وقت تو رفتی بعد من ساندیس گیرم اومد بعد تو نبودی بعد تازه از اون طرف دلم می خواست باهات نصف کنم سعی می کنم یادم بمونه که گریه کنم و به تو هم بگم که منو مسخره کنی و ...

و بالاخره با کلی جنگ و دعوا به صورت صلح آمیز ساندیسش را با من نصف کرد و خوشبختانه اینکه بعد از خوردن ساندیس ها تازه علی آمد بالا ولی دیر رسیده بود و شریک سوم کلاه سرش رفت چون ساندیس مورد نظر در معده هایمان تشریف داشتند لطفا...

 و در آخر هم هیچ جوجه کبابی عنایت نشد! اون همه فاتحه فرستادیم ، مادرمان گریست ، نماز وحشت خواندیم ، انرژی مصرف کردیم ، پذیرایی هایی که کردند را قبو کردیم ولی هیچ... ادم توی مردشور خونه کار کنه هم در آمدی داره ها...!

هی...! زندگی...



نویسنده » قیچی » ساعت 9:20 عصر روز چهارشنبه 88 تیر 17