یک زمانی برای خودمان برو و بیایی داشتیم، حیاط وبلاگمان پر از خنده و شادی بود بوی یاس و گلاب توی حیاط پیچیده بود. هر که می آمد حرفی می زد لبخندی می زد و می رفت.
اما الان خانه مان بی نور شده نه از آن بوی خوش خبری است نه از لبخند ها و اشک و نه برو بیای دیروز انگارفراموش شده.
انگار یکی چراغ های خانه را خاموش کرده. در را پشت سرش بسته و همراه دیگران قدم زنان و خنده کنان از این خانه دور شده است. آن خنده ها و قدم ها از این خانه دور شده.
این تاریک نامه ی این خانه مظلوم است!
**این یک مطلب نیست**
اولش باد آروم می وزید ،
مارمولک ها نرم به پرواز در اومدن ...
باد بی رحم شد ،
شدت گرفت ،
طوفان شد ....
و هر کدام از مارمولک ها را به گوشه ای پرتاب کرد ....
و حالا مارمولک ها تنها شده اند ....
ای باد بی رحم ...
نویسنده » polly » ساعت 1:58 عصر روز پنج شنبه 88 مرداد 22