...امروز ...پایان یک روز دل انگیز دیگر . اما نه ...امروز روز آخر بود . دیگه تا مدتی سرکلاس درس نمی ریم . دیگه معلما منفی نمی دن . دیگه نقص تکلیف نمی خوریم . دیگه ...
همین دیروز بود . معلم ریاضی کف دستانش را بوسید و به سمت ما گرفت و رفت و امروز همه ی کمد ها و جامیز ها خالی شدند . Polly به کمدش که مدتی سرشاربود از برچسب ، قابلمه ، هری پاتر و بوم ، نگاه می کرد و حسرت می خورد...
در تنهایی محض (!) به سر می بردم . گلچینی از غمگین ترین آهنگای آرشیو موسیقی ام را گوش می کردم .
*خداحافظ ، همین حالا ، همین حالا که من تنهام ، خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام ...
اینجا جای گریه کردن نیست ! مگه بچه بازیه ؟
پس فردا بازم می ریم مدرسه . دفتر خاطرات مبادله می کنیم . گفتم دفتر خاطرات ... بازم می رم سراغش . توش همه چیز هست : روزنامه ، مصاحبه ، یادداشت ، پرادو و یادگاری . صفحه ی اولش برای اونیه که هنوز برام ننوشته ...صفحات بعد ...و یادداشت Polly . من ول کنش نیستم ! فضای خالی ! نه ...فضای خالی باید پر باشند . اما نیستند . خالی از حرف اند و و سرشار از سکوت . و این سکوت را باید شکست ..!
دلم گرفته . دلم عجیب گرفته است .
*دوباره نمی خوام چشای خیسمو کسی ببینه ....( نکته : گریه نکردم . این آهنگه داره پخش می شه ، همین ! )
دفتر خاطراتم رو بستم . چه زود گذشت . بالاخره 27 اردیبهشت هم رفت . امتحان زبان دادیم . اردیبهشت هم داره می ره ...
*چه اعتراف تلخیه ...
پشت مانتوی یکی از دوستان نوشتم : برای همیشه ...
پس بی خیال غم و اندوه . برای همیشه ...
پس فردا می ریم مدرسه ...هورا !!!
فکر نکنم که روزی برسه که از هم خسته شیم چون تو مدرسه یاد گرفتیم کنار هم باشیم ، برای همیشه ...
*به تو می رسم دوباره ، زیر رگبار ستاره ، وقتی بارون نگاهت ، تو حریر شب می تابه ...به تو می رسم دوباره ...!
pollyمی نویسد: وهمین امروز بود که پرونده ی یک سال بسته شد. ما یاد گرفتیم که با هم باشیم برای همیشه. عادت کردیم. فکر می کردیم برای همیشه با همیم اما همه رفتیم.
فکر کنم بد نباشه اگر چند کلمه ای هم من اینجا بگم.
مگه من دل ندارم؟
مگه این من نبودم که امروز کمدم را خالی کردم؟
مگه ای من نبودم که امروز با عینکی که رویش دو تا عکس برگردون چسبانده شده بود تمام کاغذ های اضافی کمدم را توی سطل کاغذ زباله نیست انداختم؟
همون جایی که بار ها کیف لیلا را انداخته بودم.
مگه این من نبودم؟
چرا همش از خودم حرف بزنم؟
مگه این ضحی نبود که ساعت ها برای معلم محبوبش گریه کرد؟
مگه این قیچی نبود که دره را بغل کرد؟
مگه این ملیکا نبود که از شدت ناراحتی می خندید؟
مگه این دختر بداخلاق مدرسه نبود که ماستش را توی برنجش خالی کردم؟
چرا همه امروز این جوری اند.
چرا امروز لیلا از پنجره بیرون را نگاه می کردند؟
یا اینکه جومونگ مدرسه با کم تری کسی کل کل کرد؟
امروز همه چیز بی سابقه بود چون امروز روز بی سابقه ای بود!
روز آخر!
همین امروز بود که ناظم حرف از خاطره ها زد.
همین امروز بود که معلم فیزیک خوش اخلاق وسر حال بود.
سال تحصیلی 1388-87 یا شاید بر عکس.
خورشید غروب کرد شب آمد! شب ها دیگر تاریک نیست چون ادیسون لامپ را اختراع کرده.
فردایی در پیش است حتی اگر سر کلاس دینی نرویم ریاضی حل نکینیم برای پرژه این ور و آن ور ندویم.
فردا چهارشنبه است. تکلیف چی داشتیم؟
من دوباره آمدم تا بگویم نگاه کنید نغمه برای تولدم چه شاهکاری آفریده در ابعاد A3
فوق العاده است نه؟
الان هم با یک قاب مقوایی روی دیوار اتاقمه!
قیچی می نویسد :
سلام !
از اون جایی که همه دل دارند منم دل دارم !
و از اون جایی که حرفی برای گفتن در مورد آن روز ندارم ، امروز را می نویسم !
امروز کتابی که باید به صاحب اصلیش می رسید ، رسید !
باور نکردنی !
بالاخره کلّه شقی بعضیا به درد ما خورد آنهم چه دردی !
من واقعا خوشحالم که دوستانی مثل موج اف ام و polly دارم !
امروز اون صفحه از دفتر خاطرات موج اف ام که خالی بود پر شد !
و من شادم از شادی دیگران !( سارا جون همه چشم انتظارن ، سارا من فدایت ، بیا ببینمت ای سارای من ، سارا من فدایت )-----» از طرف موج اف ام !
رنگوری ؛ ینگوری ؛ حنگوری ؛ انگوری ؛ ننگوری ؛ هنگوری برای همیشه ...