انگار همین چند روز پیش بود ... ( چه جمله مزخرف و تکراری ای )
جلوی در مدرسه خانمی جوان و خوش رو که روسری آبی گلداری سرش کرده بود و قد بلند هم بود ایستاده بود و یک جور هایی داشت بچه ها را بدرقه می کرد و به همه هم عید را تبریک می گفت و هم خداحافظی می کرد .
من هم مثل همیشه جزو آخرین نفر ها داشتم از در مدرسه می رفتم بیرون و عجله داشتم چون راننده سرویسم قرار بود مثل همیشه با اون صدا و دست لرزانش سرم غرولند کنه و بگه دیگه دنبالت نمی یام !
و در ادامه شروع می کنه: پول خوب که نمی دید! ماشینو رو هم که کثیف می کنید! دیر هم که می آیید !بابا من یک سرویس دیگه هم دارم!....
می خواستم منم مثل همه ی بچه ها عادی و معمولی با معلم کتابخانه مهربان دم در ایستاده بود خداحافظی کنم ولی نشد آخه هم من اونو می شناختم هم اون منو می شناخت !
. . .
داشتم با معلم کتابخانه ی دبستان که هنوز هم خوب نمی شناختمش صحبت می کردم !
از اولش هم به خاطر اخلاق خوبش و اینکه زود با آدم گرم می گیره باهاش دوست شدم !!!
من که هنوز اولی بودم ! بلد نبودم کتاب بخوانم ! ولی خب تقریبا بلد بودم !!!!!
داشتم با اون سن کم و مخ فندقی ام زبون می ریختم و به اون خال خوشگل بغل لبش زل زده بودم و وراجی می کردم !!!!!
اون هم مثلا گوش می داد ولی تمام مدت داشت روسری آبی نخی گلدارش را هی صاف و صوف می کرد .
وقتی صحبتام یا بهتر بگم وراجیام داشت تموم می شد لب باز کرد و گفت : عید که فقط دو هفته است!!! ناراحت نباش دو هفته دیگه دوباره می یای !
اینو که گفت بد جوری زد تو ذوقم !
انگار یک پارچ آب سر ریختن روم !!!
سرم را بالا گرفتم تا با اون قد کوتاهم و قند بلند او صورتش را نگاه کنم ببینم دماغش در چه وضعی است ؟؟؟؟
با خودم گفتم حتما دروغ می گه می خواد ردّم کنه و یه جورایی بگه برو پی کارت بچه !
ولی هرچی منتظر موندم و به دماغش زل زدم بلند که نشد هیچ ، کوتاه هم نشد !!!
می خواستم آب غوره بگیرم ولی به زور جلوی خودم را گرفتم !
با خودم گفتم که حتما دو هفته 60 روز است پس یعنی 1 هفته سی روز است@(از علامت تعجب هم گذاشته برای همین هم @ گذاشتم)
پس به 7 روز چی می گن ؟؟؟؟؟
گفتم حتما به 7 روز می گن یگ ماه @@@@
تا اون موقع هنوز نمی دونستم هفته و ماه و روز و سال یعنی چی ؟
نمی دونستم عید چند روزه !؟
ولی خب اون روز خاطره خیلی بدی داشتم !
برای سلامتی مسئول کتابخانه ی دبستان صلوات بفرستید
یک خاطره ی دیگه هم بگم رفتم !
رفتیه بودیم تحویل را خانه ی مادربزرگم اینا و همه جمع شده بودیم ( 40 نفری بودیم )
همه ی نوه ها ، نتیجه ها ، داماد ها ، عروس ها ، خاله خان باجی ها و . . .
سر سفره که بودیم همه بلند سال را به همه تبریک می گفتن !
حواسم نبود که ناگهان نوبت به من رسید من هم گفتم :
به پای هم پیر شوید !
خانه رفت هوا !!!!
به نظرتون آبروم رفت ؟
خواهش می کنم نظر دهید !
فقط یک کلیک است!
روح منم شاد می کنید!