مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود ، به خدا اعتقادی نداشت . او چیز هایی را که درباره ی خداوند و مذهب می شنید ، مسخره می کرد .
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده ی آموزشگاهش رفت . چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود .
مرد جوان به بالاترین نقطه ی تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود .
ناگهان ، سایه ی بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد . احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد .
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود !
از کتاب « نشان لیاقت عشق »
نویسنده » موجFM » ساعت 11:32 صبح روز پنج شنبه 87 آذر 28