![](http://irapic.com/uploads/1186732294.gif)
![تولد](http://irapic.com/uploads/1188313538.gif)
![](http://irapic.com/uploads/1186732294.gif)
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی چیزی نیست
که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود
زندگی حس غریبی ست
که یک مرغ مهاجر دارد
سالروز تولد فیچی گرامی باد !
من نسکافه نمی خورم!
نسکافه داغ است
داغ تر از آن تکه سربی که نشست توی سینه ی محمد
وقتی نشسته بود
در آغوش پدر
من نسکافه نمی خورم!
نسکافه تلخ است
تلخ تر از آن روزی که پدر زینب را گرفتند
و کشان کشان انداختند
توی آن ماشین آهنی
که حتی پنجره نداشت
من نسکافه نمی خورم!
نسکافه سیاه است
سیاه تر از آن شبی که هانیه و مادربزرگش را
از خانه بیرون انداختند
و یک غول آهنی روی سقف خانه شان راه رفت
من نسکافه نمی خورم!
من افتخار می کنم که نسکافه نمی خورم
بگذار همان چهار جوان اسراییلی
بنشینند زیر سایه ی درخت پرتقال خانه احمد
ونسکافه بخورند
وبخندند به ریش همه شیوخ عرب
من نسکافه نمی خورم! من نسکافه نمی خرم!
من حتی یک ریال هم نمی دهم
که بشود آن تکه سرب
که بشود یک قطره بنزین برای آن ماشین آهنی
که بشود بند پوتین آن سرباز اسراییلی
من نسکافه نمی خورم!
.نسکافه فقط همان یک فنجان قهوه نیست
همان پیراهنی است که تو پوشیدی
و من پوشیده ام
همان گوشی موبایل است که تو خریدی
من نسکافه نمی خورم!
یا رب زحالم آگهی کز تن روانم میرود |
مانند گل از گلستان اکبر جوانم میرود |
یا رب گواهی کاین زمان شد جانب میدان روان |
شبه رُخ ختم رُسُل سرو روانم میرود |
ای شبه خیر المرسلین مهلاً که از داغت یقین |
تا آسمان هفتمین آه و فغانم میرود |
رفتی تو ای بابا ولی، بنگر که از داغت چه سان |
صبر و قرار و طاقت و تاب و توانم میرود |
یا رب تو میباشی گواه کاکنون به سوی این سپاه |
با سینه پر سوز و آه، آرام جانم میرود |
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود ، به خدا اعتقادی نداشت . او چیز هایی را که درباره ی خداوند و مذهب می شنید ، مسخره می کرد .
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده ی آموزشگاهش رفت . چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود .
مرد جوان به بالاترین نقطه ی تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود .
ناگهان ، سایه ی بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد . احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد .
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود !
از کتاب « نشان لیاقت عشق »
قانون صف:
اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.
قانون تلفن:
اگر شما شمارهای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچگاه اشغال نخواهد بود.
قانون تعمیر:
بعد از این که دستتان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد.
قانون کارگاه:
اگر چیزی از دستتان افتاد، قطعاً به پرتترین گوشه ممکن خواهد خزید.
قانون معذوریت:
اگر بهانهتان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن ماشینتان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشینتان، دیرتان خواهد شد.
قانون حمام:
وقتی که خوب زیر دوش خیس خوردید تلفن شما زنگ خواهد زد.
قانون روبرو شدن:
احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید افزایش مییابد.
قانون نتیجه:
وقتی میخواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمیکند، کار خواهد کرد.
قانون بیومکانیک:
نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد.
قانون تئاتر:
کسانی که صندلی آنها از راهروها دورتر است دیرتر میآیند.
قانون قهوه:
قبل از اولین جرعه از قهوه داغتان، رئیستان از شما کاری خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول خواهد کشید
امید وارم خوشتون بیاد این هم به خاطر کمبود مطلب علمی در وبلاگ گذاشتیم
راستی 14 آذر ولادت با سعادت سعیده خواهرم است
تولدش رو بهش تبریک می گم
حبیب افتاد تو جوب ...
این شعر رو توی گل آقا ( هفته نامه ) پیدا کردم . به همه ی بچه های مدرسه هم نشون دادم . غلط املایی هم ندارد ! پس تقدیم به آنان که مدت هاست نخندیدند .....
آن صحنه ی یوسف که زنان دست بریدند
علت همه این بود که گلزار ندیدند
گلزار یکی هست ز جمعیت خوبان
گلزار نه حالا به گل هم نرسیدند
رادان نه مگر هست ؟ چه بهرام و چه سردار
آخر ز چه رو این دو یکی بر نگزیدند ؟
پورسرخ ندیدند و حسامی نشنیدند
این یوسف فعلی نشنیده طلبیدند
گفتند که پیروزفران نرخ گران بود
دانیم همین قدر که ارزان نخریدند
می گفت جوانی در اتوبوس بی آر تی
خوش تیپ ترم زان چه به تصویر کشیدند
خوش گفت و به جا زان که نسوان مسافر
بودند کسانی که به مقصد نرسیدند
گویند جواب است از آقای سلحشور :
کاین جامه به اندازه ی هر کس نبریدند !
به هر حال نوشته های ما ( یادداشت هایی که در وبلاگ می نویسیم ) نباید دور از رسانه ها باشد ، مگه نه ؟