سفارش تبلیغ
صبا ویژن



مارمولک های 88 - مارمولک ها در باد






درباره نویسنده
مارمولک های 88 - مارمولک ها در باد
مدیر وبلاگ : سه نفر[67]
نویسندگان وبلاگ :
موجFM
موجFM[14]
polly
polly[10]
قیچی
قیچی[5]

سلام اسم من مارمولک ها در باده حالا دیگه یکساله مه. سه نفر من رو اداره می کنن. به امید خدا بازم ادامه می دن. وقتی برای اولین بار با هم آشنا شدیم فقط 13 ساله بودن و تازه داشتن رهسپار می شدن به سوی دوم راهنمایی اما حالا می تونن سرشون رو بالا بگیرن و بگن که 14 ساله اند. مارمولک ها در باد. حکایت ثبت شده از یکسال دوستی سه نفره است. به امید این که حکایت سال ها دوستی سه نفره باشه. من یک گنجینه ام
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مارمولک های 87
مارمولک های 88
مارمولک های 89


لینکهای روزانه
مقام معظم رهبری [29]
کامران نجف زاده [75]
حجاب [41]
سایت حضرت ولی عصر [25]
کودک ایرانیان [50]
ویکی پدیا [74]
فطرس [30]
خبر گزاری پانا [42]
علمی [37]
دست نوشته های سید مهدی شجاعی [63]
سایت مدرسه ی روشنگر [285]
سایت ترویج قرآن [71]
سایت بوی سیب [45]
دنیای یک فرشته [142]
[آرشیو(14)]


لینک دوستان
حنا دختری با مقنعه
سامع سوم
بچه های شهید
نوشته های یک خانم ناظم!
دیوانه ی دل
پنالتی
دراز گیسو عبور می کند...
طنز و جبهه
سارا ؛برای همیشه...
لحظه ها خاطره اند( دره ی عزیزمان)

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
مارمولک های 88 - مارمولک ها در باد


لوگوی دوستان











وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :73692
بازدید امروز : 6
 RSS 

   

برای کشتن یه نفر صدها راه حل وجود دارد:

1-      بکشیمش

2-      از یه جایی بندازیمش پایین

3-      برای کشتن یک پلی می تونیم تلفنش را یک طرفه کنیم و کسی هم به او زنگ نزد

4-      برای کشتن یک عدد موج اف ام هیچ کاری به ذهنم نمی رسه آخه اون ضد ضربه است!

5-      تیر خلاص

6-      کتک تا سر حد مرگ

7-      کله پایش کنیم

8-       صابون به خوردش بدیم 

9-       چاقو تو شکمش کنیم

10-   اگه یه آدم خیلی حساس به تمیزی تکالیفش بود همه ی تکلیفاش رو گل مالی و پاره کنیم!

11-  از یه آدم که صدای خیلی بدی داره خواهش کنیم جیغ بکشه!

12- آگه مثل من یا پلی و یا ... آیس پک خیلی دوست داشت کلی ایس پک بدیم تا بمیره!

13- بره تک روی!

14- اگه براش مبایل بخریم از خوشحالی مثل من سکته می کنه! البته ما که بخیل نیستیم!

15-  قرص

16- تلقین کنیم

17-  گربه بخوردش!

18-  گربه حمله ور شود!

19-  یه گربه جلوی موج اف ام بزاریم سرگرم می شه دیگه اصلا احتیاجی به کشتنش نداره!

20-  برای کشتن یه نفر مثل سعیده می تونیم اس ام اس ها را قطع کنیم ! ( مثل قبلا که اعصاب نداشت! )

21- فَفَ ( برنامه ی تلویزیونی بیست )را قطع کنیم!

22- ...



نویسنده » قیچی » ساعت 2:46 عصر روز یکشنبه 88 مرداد 11

روی ماه خداوند را ببوس !

برای خدا

سلام . خداجون عاشقتم ! همین جوری عاشقتم . خبری نشده ؛ نه ماشین خریدم ، نه دوستام یا زهرا و حلما رو دیدم ، خیارشور هم نداریم . خلاصه اینکه خبری نیست و منم همین جوری تصمیم گرفتم عاشقت باشم . می دونی چیه ؟ با خودم فکر می کنم اگه تو نبودی وسط این همه دلتنگی ها و گرمای هوا (و جلد همشهری جوان !) من میلیون ها بار در چرخه ی آب شرکت می کردم بدون اینکه صورتم را بشورم یا با نعیمه مذاکره کنم . اون وقت دیگه لازم نبود پرادو بشمارم یا کتاب پائولو کوئیلو یا مصطفی مستور بخونم (سرگرمی تابسنانی من ) یا فیلمی ببینم که باهاش حال کنم .....با این حال هنوزم نمی فهمم که چرا شاعر میگه : خدا چرا دل منو شکستن ؟ یا آی خدا دلگیرم ازت ..!!!! مسخره است .

خدا جون تصمیم گرفتم دعوتت کنم خونه مون تا عکسای دفتر خاطراتمو نشونت بدم . آرشیو موسیقی ام هم در حال توسعه است .خدا جون باورت میشه من بعد از تعطیلی مدرسه دیگه بند کفش اتو نکردم و کفشمو حتی دستمال هم نکشیدم ؟!

خدا جونم امروز یه پرادو ی مشکی دو در متالیک 6سیلندر دیدم که خیلی تمیز بود . نزدیک خونه ی ما کارواش هست . بخاطر همین پرادو ها تمیزند . اومدی ، نشونت می دم . حتما خوشت می آد . تازه عکس پژو 607 هم دارم خیلی خوشگله ...!

خدا جون جلد وحشتناک همشهری جوان رو دیدی ؟ عکسای وحشتناک توش رو چی ؟

خدا جون تا دلت بخواد وبلاگ داریم . اومدی ، همه ی وبلاگا رو نشونت می دم .

خدا جون دسته ی عینک آفتابی ام شکسته . چسبوندمش ولی بازم نچسبید !

یه کتاب از پائولو کوئیلو می خوانم . یه جاش نوشته : خداوند روی زمین دیوانگی ها را آفرید تا خردمندان را شرمنده کند . قشنگه . نه ؟

عکس هم دارم . یه عکس از زهرا پیدا کردم که روی پای من خوابیده . چشماش بسته اس !

دم خونه مون پارک هم هست . یه بار که سوار تاب بودم نگهبان پارک منو پیاده کرد و گفت : لوازم بازی مال زیر 13 ساله . این آقاهه از کجا می دونست من چند سالمه ؟

با هم سوباسا می بینیم .جومونگ می بینیم .زن احمد رضا می بینیم .مسافران و در چشم باد می بینیم . خواستی سینما هم می ریم . بلیت سینما آزادی 3000 تومان ! فیلم خوبی نیست . صبر می کنیم دلخون بیاد . سی دی حس پنهان رو دارم . فیلمش رو دیدی ؟ من از کرخه تا راین و پارک وی رو هم دوست دارم .

چسب مایع هم دارم . می تونیم روی دستامون بریزیم .اینجا گربه و مارمولک هم داره . کدوم رو دوست داری ؟

من یه کم پول دارم . می تونیم پیتزا و نوشابه بخریم و بخوریم .

6 مرداد روز اردوئه . من دلم اردو می خواد . دلم خیلی اردو می خواد .اگه مدرسه زنگ زد ، با هم می ریم !

خلاصه اینکه بیا با هم حال کنیم تا این تابستون لعنتی زود تر تموم شه . تا دوباره بریم مدرسه . تا بارون بیاد . خدا جونم من اصلا حوصله ی 75 کلاس اولی رو ندارم . امسال معلم کامپیوتر ما کی میشه ؟ امسال من و پولی و قیچی تو یه کلاس می افتیم ؟ به نظر من که محاله ! خدا جونم من از سوم راهنمایی متنفرم . اما سعی می کنم حالشو ببرم ! به قول پائولو کوئیلو : سخت گیری آسان است .

به امید گذر زمان

باعشق

از موج اف ام شاد به خداجونی که عاشقشه !

 

 

 



نویسنده » موجFM » ساعت 2:14 عصر روز یکشنبه 88 مرداد 4

صفحه 333 می خوام کتاب را ببندم و بخوابم. باز هم ادامه می دم دوباره همون حس آشنا کتاب را می خوانم ولی هیچی نمی فهمم. همیشه سوار سرویس وقتی از مدرسه به خانه می آمدم ساعت که 3 و سی وسه دقیقه می شد با صدای جیغ جیغی جیغ می زدم وای ساعتو نگاه کن. شده 333...

حالم دگرگونه. باید هم دگرگون باشه.آخه دارم از شدت بیهودگی تلف می شم. چه قدر مزخرفه که اون روزها سخت درس می خوندم حتی نمی تونستم یک سر به این پسرک چشم سبز بزنم در حالی که الان داره حالم ازش بهم می خوره.
فکر کنم دیروز بود. شایدم یک روز دیگه. حساب روز ها از دستم در رفته. پدر خوانده ی هری پاتر برای هزارمین بار مرد، من کشتمش. یک آدم کش قاتل که هر چند وقت یک دفعه یکی از برو بچه های هری پاتری را می کشه.
به جلد هفت که می رسه آمار قتل بالا می ره گاهی اوقات تعجب می کنم که چرا فراری نیستم و چرا با این همه قتل نیروی انتظامی و پلیس بین الملل دنبالم نکردن.
دوباره لندن. ایستگاه کینگز کراس دوباره سوار قطار می شم و راه می افتم به طرف هاگوارتز چه قدر این روند داستان خسته کننده شده.

تلفن را بر می دارم برای بار چهارم زنگ می زنم انتظار دارم این دفعه باز هم اشغال باشه ولی اون صدای آشنا می یاد و می گه:
- رفته خونه ی خاله اش نیستش.
خب انتظار چنین چیزی را داشتم. نه؟
تلفن را سبک و سنگین می کنم. دیگه حتی از این هم خسته شدم. چه قیافه ی غیر قابل تحملی داره. خدا گراهام بل را نیامرزه که من را از کار و زندگی انداخت.

نمی دونم قرار از این تابستون چی نصیبم بشه.
و این هم شده حکایت بی برنامگی ما.

با تمام وجودم به کسانی غبطه می خورم که هنوز با آقای پاتر آشنا نشدن کاش هیچ وقت آن کتاب ها را نمی خواندم تا به همان اندازه ی بار اول برایم هیجان انگیز و غیرقابل پیش بینی می بود.
سرم را جا به جا می کنم و به خودم برای آمدن زیر میز و این زیر نشستن آفرین می گویم. فکر بکری بود. تلفن را توی دستم می چرخانم. کاش قیچی هنوز اینجا بود.

حرفام تموم شده هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
حرفام تکراری است.
حرف از دلتنگی...
و تنهایی و بی حوصلگی...
و سکوت...

به صفحه ی آخر می رسم. نوشته ی جی کی رولینگ. چاپ شده در انتشارات بلومز بری سال 2005. هری پاتر و شاهزاده ی دورگه...


 باران می بارید .باران دانش، بارانی که جاهلیت را از بین می برد .

باران می بارید. جاهلیت عصبانی بود،می گفت :باران اسیدی است در این خشکسالی جاهلی باران دانش جادوگری است

باران می بارید. باران زلال دانش، باران گوارای انسانیت ، بارانی که بوی رهایی می داد.

باران بارید. رحمت بر عالمین فرود آمد. باران نه اسیدی بود نه جادوگری. باران الهی بود،رحمت بود نعمت بود.

باران می بارید. جاهلیت پنهان شده بود به طرف باران نیامد. زیر آن راه نرفت. از آن ننوشید در آن حل شد. از بین رفت.

باران می بارید. بارانی که همراه آن ندا می آمد.


      بخوان،بخوان به نام پروردگارت



نویسنده » polly » ساعت 10:30 عصر روز یکشنبه 88 تیر 28

تلفن را قطع کردم و زود آماده شدم!

طبقه ها را پایین رفتیم!

این اولین باری بود که هر 5 تا اعضای خانواده با هم می رفتن ختم چون هیچ کدوم از اعضا بهونه ای نداشتند که مثلا بگن من از فامیلای طرف مامان اینا بدم میاد یا بگن من از فامیلای طرف بابا اینا بدم میاد و ...

خلاصه همگی با هم تشریف بردیم طبقه ی اول برای عزاداری ، عزاداری که نه شام غریبان هم بود یعنی روز دوم!

رفتیم تو و نشستیم یه خورده بعد میوه و خرما و چای آوردن البته نامردا به من چایی تعارف نکردن!

خلاصه یه خرده بعد زحمت کشیدند و چراغ ها را خاموش کردند بعد یه نفر که طرف آقایون بود شروع کرد به گریاندن دیگران ( بی رحم ) و البته خودشم دروغکی پشت میکروفن گریه می کرد و آدم نمی تونست تشخیص بده گریه می کنه یا می خنده بعد لیلا یعنی نوه ی بزرگ احمد آقا ( مرحوم ) شروع کرد به جیغ و داد کردن و شیون زدن و خود زنی که باعث شد گریه ی همه را در آورد و دائم می گفت ای خدا من امروز عزادار 2نفرم و...

بعد همه گریه می کردند و من نگاهشون می کردم بغل دستیمم از فرط بی دستمال کاغذی اشکها و آب بینی اش را با روسریش می گرفت و حال منو و سعیده (خواهرم) را دگرگون کرده بود و در آن لحظه دچار دگردیسی مزمن شدیم!

و بالاخره به زور و اصرار سعیده ، من و مامانم و سعیده 2 طبقه به بالا رجعت کردیم وقتی رسیدیم مادرمان فرمودند که شام غذاهای یک هفته پیش را می خوریم! من موندم این مادران گرامی چقدر خلاقیتشون بالاست مهمان ها می آیند غذا می خورند می روند آن وقت ما باید هم ظرف بشوریم ، هم خانه را مرتب کنیم ، هم غذاهای مانده را بخوریم و هم بگوییم به به و خیلی خوشمزه بود، دستتان درد نکنه!

خلاصه من شروع کردم به سعیده کلی غر زدن که چرا نگذاشتی شام بمانیم و ...

و سعیده گفت: مثل دیروز می خواهند شام جوجه کباب بدهند و ارزشش را ندارد و در ضمن اگر شام می خواستیم بخوریم باید کلی انرژی صرف می کردیم و تا آخر شب باید همان جا می نشستیم و با شیون های لیلا وآن روضه خوان گریه می کردیم ؛ چه کاری است همین جا می نشینیم و آبمیوه می خوریم آنها که همسایه ی طبقه ی سومشان را فراموش نمی کنند و آخر شب هم می آیند و جوجه کباب ما را می دهند بدون اینکه انرژی ای مصرف کرده باشیم!  

 و به طرف یخچال رفت و در یخچال را باز کرد و گفت بیا این دوتا ساندیس را بخوریم هر دو ساندیس را دستم داد و رفت که نی بیاورد وقتی نی آورد یکی از ساندیس ها را دستش دادم و گفتم بیا همن جور داشت ساندیس ها را نگاه می کرد گفتم بگیر دیگه نترس فرقی نداره هر دوتاش ساندیس ایرانیه هیچ کدوم رانی یا دلستر یا آبمیوه خارجی نیست!

بعد از زدن این حرف سریع یکی از ساندیس ها را برداشت ؛ از برداشتنش فهمیدم که کلکی در کار است پس دویدم به دنبالش و او فرار کرد!

 وقتی بهش رسیدم گفتم: بیا عوض کنیم!

گفت : من می دانم طعم این دو باهم فرق دارد و اینکه هر طعمی هم که باشد از آبمیوه سیب بهتر است ولی هنوز نفهمیدم مال من چه طعمی است!

  ساندیس او هلویی ای بود و او ساندیسش را از دستم کشید و رفت داخل حمام منم بدو دویدم داخل حمام که دیدم شیر آب را باز کرده و آب می پاشد کمی ایستادم و دیدم که شیر آب را بسته وسعی می کند با نیش ساندیس را سوراخ کند پس پریدم جلوی شیرآب و شروع کردم به خیس کردنش و او سریع از حمام خارج شد پس به دنبالش دویدم به آشپزخانه و شروع کردیم به مذاکره

گفتم:  ببین پایینی ها دارند خودشان را می زنند ما چه کار می کنیم!

گفت : پس دنبال من نیا!

گفتم :دنبال مال دنیا نباش!

گفت :  پس همان ساندیس سیبت را بخور!

بی مقدمه گفتم : خیلی بی شعوری رضا! راجع به کی داری این طوری حرف می زنی؟ ( توی پرانتز بگم این یه قسمتی از دیالوگ فیلم توفیق اجباری است! )

سعیده که از تعجب شاخ در آورده ود اول هیچی نگفت و زد زیر خنده!

 ولی بعد گفت : ببین سارا من تا آخر این ماه میرم مشهد ، دیگه نمی تونی با من ساندیس نصف کنی ها و اون وقت کلی گریه می کنی و من مسخره ات می کنم!

گفتم : هر وقت تو رفتی بعد من ساندیس گیرم اومد بعد تو نبودی بعد تازه از اون طرف دلم می خواست باهات نصف کنم سعی می کنم یادم بمونه که گریه کنم و به تو هم بگم که منو مسخره کنی و ...

و بالاخره با کلی جنگ و دعوا به صورت صلح آمیز ساندیسش را با من نصف کرد و خوشبختانه اینکه بعد از خوردن ساندیس ها تازه علی آمد بالا ولی دیر رسیده بود و شریک سوم کلاه سرش رفت چون ساندیس مورد نظر در معده هایمان تشریف داشتند لطفا...

 و در آخر هم هیچ جوجه کبابی عنایت نشد! اون همه فاتحه فرستادیم ، مادرمان گریست ، نماز وحشت خواندیم ، انرژی مصرف کردیم ، پذیرایی هایی که کردند را قبو کردیم ولی هیچ... ادم توی مردشور خونه کار کنه هم در آمدی داره ها...!

هی...! زندگی...



نویسنده » قیچی » ساعت 9:20 عصر روز چهارشنبه 88 تیر 17

این هم تمام شد . 216 صفحه ، 216 حرف .

دفتر خاطرات . آتوسا صالحی ، مژگان کلهر .فقط دفتر خاطرات نیست !

صفحه ی اولش ، کاغذی چسبوندم و توش نوشتم :

زندگی کوتاه تر از آن است که به خصومت بگذرد ،

و قلب ها گرامی تر از آنند که بشکنند .

آنچه از روزگار بدست می آید با خنده نمی ماند ،

و آنچه از دست برود با گریه جبران نمی شود .

فردا خورشید طلوع خواهد کرد حتی اگر ما نباشیم ...

زیر همون صفحه و صفحه ی بعدش رو Polly با پانچ سوراخ کرده : گل ، کبوتر .

همه چیز درباره ی من ! فضای های خالی ، پرادو بازی ها ، مصاحبه ، یادداشت و اون 25 امتیاز ، یادداشت نگین ، هری پاتر برای همیشه ، گاو ضحی ، نامه به عشق ...

و خیلی حرف های دیگر برای زدن :

مثلا اینکه من از قهر و دعوا متنفرم !

و خیلی عکس ها برای پرینت گرفتن :

مثلا عکس خودم ، سه نفر (گوسفنده ) ، حلما ، رون و...

و خیلی از مزخرفات دیگر !

مثلا نظر من درباره ی دروغ ، خرافات ....

و در آخر هم قسمت موسیقی اش که هر دفعه باید پاک کنم و شعر مورد علاقه ی جدیدم رو بنویسم : دلیل اینکه آرومم ...!!!!!!!!!

من فقط صفحات 207 تا 216 رو دوست دارم ، یادگاری !

حرف های همه : یادداشت تکراری سارا و حرف های حلما ، خواهر حلما ، قیچی ، نگین ، حورا ...غزال ، فائزه ، زهرا. (توضیح : خیلی ها یعنی تقریبا همه نوشتن . حوصله ی تایپ کردن ندارم )

امروز روزی بود که پرونده ی دفتر خاطرات عزیزم رو بستم و به خاطات فردا سپردم ؛ تمیز و مرتب ! صفحات پاره اش رو چسبوندم و جلد سوراخ سوراخش رو باز کردم و با کمک سلفونی که زمانی کارنامه ام توش بود ، مجددا دفترم رو جلد کردم . بعدش فقط گفتم : آه ..

دفترم کادوی تولدم بود . می شه گفت تا قبل از خرداد ماه تمام صفحاتش رو پر کرده بودم تا خرداد نرسه و حرف های خودم یا بچه ها ، بوی گند (!!!) جدایی نده . اما رکب خوردم ! چون از قبل توی قسمت موسیقی اش نوشته بودم : خداحافظ ، همین حالا ....

حق بود یادداشت داری (همون که خودم بهش گفته بودم بنویسه ) که می گفت :

امروز با هم بودن را تجربه می کنیم

و شاید فردا به یاد هم بودن را

پس بیا امروز را زیبا کنیم

به حرمت خاطرات فردا !

از اون جایی که گفتن این حرف دیگه خیلی دیر شده ، می گم :

دفتر خاطرات عزیزم ! (به قول شاعر ) تو رو می سپارم به رویای فردا ، خداحافظ همین حالا !



نویسنده » موجFM » ساعت 8:25 عصر روز جمعه 88 تیر 5

 

این چند وقته که نبودم اتفاقات جالبی افتاده!

سر این مطلب آخر پلی که به گفته ی خودش سیاسی نبوده همه افتادن به جون هم :

- یک سری می خوان با ارامش بقیه را توجیه کنند!(قیچی جان پولی هستم این غلط املایی را درست کردم توجیه نه توجیح)

- سری دوم از دیگران دفاع می کنند!

- سری سوم سکوت می کنند!

- سری چهارم قهر می کنند و می گویند دیگر نظر نمی دهیم!

- سری پنجم اخطار می دن و آرام آرام نفوذ می کنند و حرفشون رو به کرسی می نشونند!

- سری ششم می گن بابا بی خیال!

- سری هفتم که شوتند و مثل ... می گن منو لینک کنید نامردا یا مثل من که اصلا سرشون مشغول عروسی خواهرشونه !(هه هه هه! قیچی نمی تونی این را لینک کنی دیوانه شدم)

- سری هشتم می گن بیاین بحث های سیاسی را ول کنیم و بر گزدیم به همون جو عادی که همه با هم دوستتند و دیگه نه بگیم ندا ، نه موسوی ، نه احمدی نژاد و ... و سعی کنیم این حرفا رو به این جا نکشیم!(پولی هستم چه قدر خشن)

- ...

حالا به نظر من هرکی اینجا حرف خودشو به کرسی می خواد بنشونه!(پولی هستم همه ی ما داریم حق را به کرسی می نشمونیم البته حق مورد نظر خودمون رو)

من با هشتمی موافقم !( هر کی موافق حرف خودشه)

حالا می خوای اصلاح طلب باش ، می خوای اصول گرا باش می خوای منافق ، اسرائیلی ، بی طرف و ... مهم نیست !( پولی هستم منافق و اسراییلی اینجا حق حرف زدن نداره که خودم در کمال بی رحمی می کوبنم تو دهنش)

می خوای ماهواره نگاه کن ، می خوای تلویزیون ، یا می خوای با اینترنت از اخبار واقعی با خبر شو !(قیچی جان باز هم پولی هستم همه اخبار اینترنت هم واقعی نیست در ضمن ماهوراه نبینید بده)

مهم دوستی و رفاقته !(پولی هستم و حرف قیچی جان کاملا صحیحه آیت الله جوادی آملی گفتن بیاییم رقابت را کنار بگذاریم و رفاقت را پیشه کنیم)

در ضمن حالا شما فقط روی بحث های سیاسی به جون هم نمی افتید که روی دقایق حرف زدن با هم و حسود و غیر حسود بودن هم هم با هم دعوا دارین !(فکر کنم فهمیده باشی پولی هستم می خواستم بگم من فقط شوخی کردم؟)

این بچه بازی ها چیه؟(این بچه بازی نیست سرنوشت یک مملکته)

اگه بازم این طوری بشه جف پا می رم تو صورت هرچی خورشید و لیلاست! روشن شد ؟ (قیچی جان شما .... می کنی)

در ضمن اینو برای همه می گم پلی مدیر وبلاگ نیست!(بر منکرش لعنت)

 حالا به نظرم بهتره تمومش کنیم ! نه (در مورد چی حرف می زنی؟)

 



نویسنده » قیچی » ساعت 5:59 عصر روز پنج شنبه 88 تیر 4

هو الشهید

پرواز برای ما ، جدا شدن از زمین نیست ... پرواز برای ما به آسمان رسیدن نیست ... کهکشان درنوردیدن نیست .
پرواز برای ما آسمان و  زمینی ندارد. و گویا از همین روست که ما را بال نداده اند .
شاید ؛؛ تا بدانیم ، پرواز برای ما ، بال زدن نیست ، پریدن نیست !
بال زدن و پریدن و اوج گرفتن ، برای پرنده هاست ...
انسان فقط پرواز میکند ، پرواز می شود .. اوج نمی گیرد ، عروج میگیرد .
  دلهامان همه ابری بود ، جایی باران زد و جایی رعد و برق .. جمعی پرواز کردند و جمعی پروا  ز  پرواز  

به اشک اگر وضو سازی  و به امام عشق اقتدا کنی ، شهادت نمی دهی ، شهادت میگیری ...
و سلام را در بهشت خواهی داد :
السلام علیک ایها النبی و رحمه الله وبرکاته ...


حرف هایی که می خوام بزنم سیاسی نیست که دوباره بگویید اعصابمان را خرد کردی و ول کن این حرف ها را.

داشتیم ناهار می خوردیم من هم داشتم با خودم فکر می کردم که می رم فلان مطلب را تو وبلاگم می ذارم و یادم باشه فلان کار را انجام بدم داشتم به پیتر شاهنشاه خیالی نارنیا و زنده شدن کاسپین دهم در سرزمین اسلان فکر می کردم داشتم به هری پاتر فکر می کردم به این فکر می کردم که فلان مرحله بازی کامپیوتری را بعد از ناهار تمام کنم و هر فکری که یک نفر مثل من می تونه تو تابستون بکنه!

اخبار شروع شد. اخبار نگو الهه ی مرگ! نمی دونم بسیجی بیچاره چه گناهی کرده بود که این جوری کتکش می زدن یا اینکه ما چه بدی از مسجد دیدیم که آتیشش می زنیم نمی دونم این وسط مگه همه دم از جمهوری اسلامی و پیرو خط امام نمی زندیم پس چرا زدیم حرم امام را ترکوندیم؟
اون موقع بود که فهمیدم دیگه بحث بحث احمدی نژاد و موسوی نیست بحث سر ابطال انتخابات نیست بحث سر چیز دیگری است و این کسانی که مسجد آتیش می زنند حرفشان حرف دیگری است!

اگر شما باور ندارید بدونید اینجا هنوز هم ایرانه! ایرانی اسلامی! سرزمین استقلال و آزادی! سرزمین چمران ها و بهشتی ها و همت ها! توی همچین ایرانی جایی برای بنی صدر نیست، جایی برای مجاهدین خلق و منافقین نیست! ایران سرزمینه مردمه! مردمی که علاوه بر نتیجه انتخابات حق امنیت هم دارن!مردمی که می خوان بگن!

آی آدم ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید،
یک نفر در آب دارد می سپارد جان....

 آی آدم زیر باران بروید چشم ها را بشویید و جور دیگر ببینید ایران اسلامی در خطر است! او با ما نیست! حرف دوست را گوش کنید و بدانید و باور کنید که این جا هنوز هم ایران است!ایران اسلامی!

احساس می کردم ناهار اصلا بهم نچسبیده و همش صزف حرص خوردن شده! نمی دونم چی می شد اگر امسال هم مثل هر سال امروز تو فکر شهید چمران بودیم!چی می شد اگر امسال مثل هر سال بود! و ما فقط تو فکر تابستان! کاش امسال هم مثل پارسال بود!

سرفراز باشی میهن من....

 

 



نویسنده » سه نفر » ساعت 4:20 عصر روز یکشنبه 88 خرداد 31

<      1   2   3   4   5      >