سفارش تبلیغ
صبا ویژن



آینده... - مارمولک ها در باد






درباره نویسنده
آینده... - مارمولک ها در باد
مدیر وبلاگ : سه نفر[67]
نویسندگان وبلاگ :
موجFM
موجFM[14]
polly
polly[10]
قیچی
قیچی[5]

سلام اسم من مارمولک ها در باده حالا دیگه یکساله مه. سه نفر من رو اداره می کنن. به امید خدا بازم ادامه می دن. وقتی برای اولین بار با هم آشنا شدیم فقط 13 ساله بودن و تازه داشتن رهسپار می شدن به سوی دوم راهنمایی اما حالا می تونن سرشون رو بالا بگیرن و بگن که 14 ساله اند. مارمولک ها در باد. حکایت ثبت شده از یکسال دوستی سه نفره است. به امید این که حکایت سال ها دوستی سه نفره باشه. من یک گنجینه ام
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مارمولک های 87
مارمولک های 88
مارمولک های 89


لینکهای روزانه
مقام معظم رهبری [29]
کامران نجف زاده [75]
حجاب [41]
سایت حضرت ولی عصر [25]
کودک ایرانیان [50]
ویکی پدیا [74]
فطرس [30]
خبر گزاری پانا [42]
علمی [37]
دست نوشته های سید مهدی شجاعی [63]
سایت مدرسه ی روشنگر [285]
سایت ترویج قرآن [71]
سایت بوی سیب [45]
دنیای یک فرشته [142]
[آرشیو(14)]


لینک دوستان
حنا دختری با مقنعه
سامع سوم
بچه های شهید
نوشته های یک خانم ناظم!
دیوانه ی دل
پنالتی
دراز گیسو عبور می کند...
طنز و جبهه
سارا ؛برای همیشه...
لحظه ها خاطره اند( دره ی عزیزمان)

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
آینده... - مارمولک ها در باد


لوگوی دوستان











وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :73697
بازدید امروز : 11
 RSS 

   

کم کم حال و هوای عید ما را به خودش گرفته  درختان جوانه زده اند خورشید در آسمان می درخشد! گل ها شکوفه کرده و نسیم مست کننده ی بهاری می وزد!آه ..............!

چند روز دیگر جلوی تلویزیون در جمع گرم و صمیمی فامیل در خانه مادر بزرگ نشسته ایم ومنتظر تحویل سال نوییم بچه های کوچک تر جک های بی مزه تعریف می کنند تا بلکه کسی بهشان بخندد گاهی اوقات بعضی ها گریه می کنند اگر فلانی اینجا بود.... نگاه کن دنیا دو روزه همین پارسال کنار ما نشسته بودند ها ...! کار خدا را ببین! مادر بزرگ توی آشپزخانه ظرف ها را جا به جا صدای اعتراض همه بلند می شود :مامان تو رو خدا بیا بشی همین کار ها را می کنی ما نمی آییم اینجا دیگر!

مادر بزرگ لبخند می زند کوچکترین نوه خانواده شعر هایی می خواند که ما هم در روزگار بچگی مان بار ها خواندیم دختر ها حرف می زنند و بلند بلند می خندند پسرها بزرگ تر سر فوتبالیست های مختلف بحث می کنند و کوچکتر ها به سختی خودشان را در بحث آنان جا می کنند.

 

قبل آن روز سر کلاس نشسته ایم و مردمانی را دعا می کنیم که با ملی کردن صنعت نفت در روز آخر سال ما را از کلاس های فردا معاف کرده اند.معلم اصرار دارد که درس عقب است و در آخرین لحظات تند و تند درس می دهد و اصلا هم متوجه بی توجهی مخاطبش نمی شود.

 

چند روز قبل مثل هر سال در حال شستن میز و صندلی ها هستیم.

-آب می خوای؟

-آره

و بعد..

پوش!

دختری که تا چند لحظه پیش آرام و با وقار ایستاده بوده خم شده و می خندد و دیگری با عصابنیت در حال که آب ازش می چکد او را نگاه می کند.

 

دست می زنیم و می خندیم حبیب افتاد تو جوب ...! یک تولد تمام عیار چند روز قبل از عید.

 

همه روی صندلی هایشان نشسته اند بعضی ها ته مداد هایشان را می جوند یکی سرش را روی میز گذاشته سکوت تمام کلاس را گرفته است فقط صدای کفش های پاشنه بلند معلم است که همه را متوجه خود می کند یک نفر می زند زیر گریه

-خانم تو رو خدا این خیلی سخته!

صدای اعتراض همه بلند می شود.

 

بازهم همه روی صندلی نشسته اند وتند وتند می نویسند من ترجیح می دادم که الان در زنگ تفریح باشم

-برگه ها بالا!

-وای خدا من هیچی ننوشتم!

 

سر کلاس نقاشی با صورت های رنگی حرف می زنیم و می خندیم یکی برگه را دستش گرفته و نشان دیگران می دهد یک سبزه ی بزرگ وای عید!

 

روی مبل جلوی کامپیوتر نشسته ام مطلب می نویسم آینده تلخ و شیرین است!

..........................

نظرات روز افزونتان ما را به شوق می آورد.

 به قلم جادویی پلی



نویسنده » » ساعت 5:3 عصر روز دوشنبه 87 اسفند 19